دو داستان از سمیه (نامیا دهنوی)
پنج دقیقه بعد از سقوط :
مردی روی پهلوی راست دراز کشیده. صورتش سمت خانه ای که تمام شیشه هایش شکسته است. مردی به پهلو دراز کشیده. بدنش تکان می خورد. نگاهش در خانه ای را می کوبد و زبانش بیصدا حرف می زند. کفشهای ورنی واکس خورش توی لباسهای پاره شدهاش مثل چشمانش می درخشد. توی کوچه کسی نیست جز مردی آویزان و "او".
صورتم را به سمت دهانش می برم. شاید بشنوم چه می گوید اما هوای نفسش هم پشت همان چشمها گیر کرده. دهانش باز مانده انگار تمام خودش را از دهان خارج می کند حتی...
دستم به سمت پاهایش رفت و دستی دیگر به سمت چشمانش. کفشش را از پایش درآوردم و چشمانش را بستم. اما چشمی دیگر همچنان مرا نگاه می کرد. پسر بچه ای 4، 5 ساله هواپیمایش را محکم گرفته و در آهنی خانه شان را یواشکی می بست. آنچنان محکم آن را گرفته بود که انگار هواپیمایش هر لحظه آماده اوج است.
به سمت مرد بدون کفش آمد و بهت زده ایستاد. خیره به مرد نه چیز دیگری. نگاهش را متوجه کرده بود. رنگی قرمز، نوارهای باریک شاید. شاید این مرد همان مداد رنگی بزرگ قرمز باشد که رنگهایش روی زمین ریخته. نقاشی بزرگی می کشم اما مادر دستهای رنگیام را ...
انگشت اشاره اش روی رنگ قرمز کشیده شد. حالا ابروهایش. این هم مویش. موهای خرگوشی و حالا نقاشی دختر تمام شد.
کوتاهتر از آنچه مرد تصورش را می کرد. پشت پنجره نه، زیر آسمان، روی زمین.
اطلاعیه
توی برگه های زرد مواردی که باعث ناراحتی چند وقت اخیر شده بود نوشتم.
بند اول- صدای پا روی پله ها، دویدن بچه ها ساعت یازده شب، همسایه می گوید بچه ای ندارد، شوهری نداشته که بخواهد بچه ای داشته باشد.
بند دوم- بوی تعفن، پیرمرد مثل همیشه آشغالهایش را بیرون نگذاشته البته این بار بویی مثل گربه مرده یا گوشتی که فاسد شده باشد به مشام می رسد.
بند سوم- لباسها را می شویند وتوی حیاط خلوت پهن می کنند این کار را به تازگی انجام می دهند.
بند چهارم- صدای فریاد کمک ازتلویزیون چند شب پیش، مرا بی خواب کرد. نگاه کردن فیلم های ترسناک با صدای بلند.
بند پنجم- مربوط می شود به طبقه سوم خانم برازنده – حضوریک زن تنها، در یک آپارتمان از نظر من وسایر مردان همسایه درست نیست(همانطور که همیشه به دختر طبقه اول نصیحت می کردم که تنها ماندن حتی با وجود پدر ومادر ولی بی شوهر درست نیست).
موارد را به صورت شکایت در نامه ای خطاب به طبقات دوم وسوم نوشتم و روی دیوار چسباندم. از بند پنجم چند مردی که داخل ساختمان بودند استقبال کردند اما همچنان بوی زباله های پیرمرد فضای درونی آپارتمان را پر کرده بود.
لباسهای خونی را شستم اما حضور تو اینجا خصوصا با آن نوع راه رفتن... .
طبقه اول- دختر روی لبهایش نگین می گذارد . مادرش فارسی نمی داند به ترکی هرشب آشگالها را بیرون می گذارد. پدرش روی صندلی چرخدار،بوی ادرار خانه را برداشته. دختر توی اتاقش ادکلن همیشگی اش را می زند همان بوی ادکلنی که همیشه توی رختخواب طبقه چهارم به مشام می رسد.
طبقه دوم- پیرمرد با صدای بلند تلویزیون ،روزنامه می خواند گوشهایش هیچ وقت سلام را وزبانش علیک را نمی شنود وجواب نمی دهد اما چشمهایش پشت عینکی که با آن مطالعه می کند همه پیز را می شنود وحتی جواب می دهد. توی ظروف چینی غذا می خورد. سیار برگ می کشد وموهایش را می بندد .تیپ اسپرت می زند.اولی به خاطر همسرش که سالهاست عمرش را به قاب عکسی خالی داده. دومی به خاطر زنی که هیچوقت شوهر نداشته وسومی کسی که ازبوی ادکلن ایکس خوشش می آید.
طبقه سوم – زن، لباسها را از توی تراس جمع می کند. دیوارها نازک وسقف با کوچکترین ضربه ای می لرزد.دمپایی ازپایش در می آورد وجوراب به جایش می پوشد.
او هم دمپایی زنانه می پوشد دستهایش همچنان می لرزد وخون لبش هنوز هم بند نیامده
پس نگین روی لبهایت کو؟
سمیه(نامیا)دهنوی
به صلاحدید اعضای پاتوق ادبی، قرار بر این شد که دوباره به وبلاگ قدیمی خود برگردیم. باز هم هر هفته پنجشنبه به روز هستیم و منتظر نقدهای دقیق و ظریف شما. در ضمن تمام داستانهایی که در این وبلاگ قرار گرفته اند به همراه باقی داستان ها در پاتوق اصلی و نظرات مفید دوستان بزودی به صورت یک فایل جامع PDF در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت.
آدرس وبلاگ پاتوق ادبی:
http://patogheadabi.blogfa.com/
داستانی از رامین رادمنش
انجمن داستانی ابهر...
پازل
امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم....
ادامه داستان در ادامه مطلب...
پازل
امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود.
قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند.
به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن !
از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر .
بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود.
آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم.
اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود.
خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند.
آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند .
پازل امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود. قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند. به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن ! از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر . بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود. آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم. اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود. خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد. داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند. آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند . رامین رادمنش 7/7/1387
از آنجا که پاتوق ادبی یک وبلاگ جهت ارائه و نقد داستان است، از تمامی دوستانی که مایل به ارائه اثر در پاتوق ادبی هستند، با شرایط زیر دعوت به همکاری می شود. دوستان می توانند آثار خود را به patoghe@gmail.com ارسال نمایند.
1. نام و آدرس وبلاگ نویسنده در پایین اثر درج شده باشد. به طوری که در به روزرسانی، به همان صورت در پایین داستان درج شود.
2. اثر خود را برای نقد ارسال کرده باشید و نقد دوستان را پذیرا باشید. زیرا نداشتن روحیه انتقاد پذیری و احساس شکست خوردگی بعد از خواندن نقدها، بزرگترین آفت برای نویسندگان نوقلم و حتی حرفه ای است.
3. پاتوق دوستان و همراهان خود را برای نقد داستان شما، مطلع می کند. اما دوستان شما را به طور کامل نمی شناسد. بنابراین درخواست ما از کسی که داستانش روی پاتوق درج شده این است که حداقل بیست نفر از دوستان خود را در هر سطحی که هستند، برای خواندن داستانشان از طریق کامنت روی وبلاگشان خبر نماید. پاتوق ادبی به طور منظم بعد از هر به روز رسانی از طریق ای میل خبررسانی اش را انجام می دهد.
http://plits.persianblog.ir
patoghe@gmail.com
هیئت دبیره پاتوق ادبی.
داستانی از خانم الهه علیخانی...
قفس
قفس
(چیزی که نیست)
آبان 88
کسی باور نمیکرد. یعنی کسی حتی به خودش زحمت نمیداد که تصورش را از ذهنش بگذراند. این را من اولین کسی بودم که فهمید و بعد غوغایی شد و انگار همه با هم مهربان شدند و انگار یادشان آمد که میشد خیلی زودتر فهمید، قبل از آنکه همه در رخوت بیخبری بآسایند .
ولی من حساش کردم . از روی مرغ عشقهایش که قفسشان را آویزان کرده بود پشت پنجره، آن هم درست توی مسیر نورگیر .
آن شب خوابم نمیبرد. مرغها که از صبح انگار فقط نالیده بودند، خواب بودند. ومن لم داده بودم روی صندلی و دلم چایی نمیخواست. نگرانی امانم را بریده بود. حس کردم باید کاری بکنم. بلند شدم. آرام پرده را کنار زدم. نور ماه از شیشهی نورگیر، سیزده-چهارده طبقه را نمیدانم چطور، رد کرده بود و یکراست میتابید روی قفسی که فقط یک مرغ وسطاَش بود. نه دانهای بود و نه آبی. و مرغ انگار آن وسط افتاده بود. پنجره را باز کردم و بالا تنهام را رد کردم از آن و دو دستم را کشیدم طرف قفس ِ توی پستو. نرسیدند اما. پاهایم را گیر دادم به صندلی توی آشپرخانه تا پرت نشوم و خودم را بالاتر کشیدم تا شاید یکی از دستهایم برسد به قفس و نوک انگشتانم رسید و توانست هلش بدهد و قفس تاب خورد و چرخید و رها شد و افتاد.
پنجرههایمان درست روبهروی هم به فاصلهی دو متر و سی سانتی کار شده بود. پستویی که از مسیر نورگیر درست شده بود متعلق به او بود و من فقط پنجرهای ازش نصیب برده بودم توی دل آشپرخانهی تاریکم که پردههای کلفت ِ پنجره نمیگذاشت ذرّهای روشنتر باشد.
حالم از هر چه پرده بود بهم میخورد. دلم میخواست، میتوانستم به یک حرکت کنارش بزنم تا مرا ببیند که تنها و خسته، دلم میخواهد لذت ِ شنیدن صدای مرغهایش را با لذتِ گاهی دیدناَش جمع کنم و ببینم که او هم دلش میخواهد لذتِ دیدن مرا به لذتهایش اضافه کند. به اضافهی گاهی سلام کردن و گاهی احوال پرسی. آدم باید حرف بزند نه فقط با مرغ عشقهایش که با زنِ همسایه. تا یکهو، وقتی نیست شد و صدای قدمهایش توی فضای خاموش آن دو آپارتمان گم شد، زن دلواپساَش شود و پنجره را باز کند و صدایش بزند که " کجایید؟ مرغهایتان تشنهاند. میخواهید، اگر مریضید، من قفسشان را بکشم تا دم ِ پنجره و ظرفشان را پر کنم. اگر مریضید، من میتوانم سوپ درست کنم، برایتان."
اما شاید توی این یک سال فقط یکبار دیدمش؛ آن هم زمانی که خانهی خالی ِ رو به رو را اجاره کرد و من توی آشپرخانه، درست کنار پنجره، مثل همیشه داشتم چای میخوردم و او بیهوا آمد توی پستو، بدون اینکه حتی نگاه کند که من بیروسری و نیمهبرهنه ایستاده و زل زدهام به حضور ناگهانیاش با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش و با آن موهای مشکیای که رشتههای نازک سفید سرتاسرش را خاکستری کرده بود و با پیچشی سبک ریخته بودند روی کتفهای چهارشانهی مردانهاش که قفسی را توی دستش گرفته بود
نشستم تا حجم یک متری کابینتها پنهانم کند و صبر کردم تا برود و وقتی رفت، پردهی کلفتی که همیشه جمع شده بود را باز کردم و کشیدم. مرغ عشقهایش یکریز میخواندند و توی قفس احتمالن زل زده بودند به هم. ماندم همانجا تا صدایشان را بشنوم و صندلیام آمد آنجا و برای همیشه آنجا ماند و آنجا شد بهترین نقطهی آن آپارتمان کور که شهرداری دستور داده بود کورترش کنند با آن شیشههای هشتاد سانتی مکدری که پشت شیشهی سبز ِ زمخت پنجرهی سالن، میگفت "بیرون را دید نزنید." بیآنکه آن بیرون توی ساختمانِ روبه رو، زنی زیبا، توی اتاق ِخوابش موهای شلالاش را برس کند روی شانههای سفید و لختاَش و نه حتی این طرف مردی که نگاهش چیزی بخواهد.
من اینجا تنهایم. یعنی تنها دو سال است که تنها شدهام. وگرنه قبلن یاشاری بود که شبها کوفته بیاید خانه و روی مبل ولو شود و نفس ِخستهاش را ول کند توی فضای خانه تا چرخ بخورد و یکراست بیاید توی مکش ِ دم ِمن و برود توی ریههایم. ریههایم را جمع کند و خمیازه بکشم. چشمهایم آبکی شود و شام خورده نخورده و ظرفها را شستهنشسته خوابم بگیرد و بخواهم دراز بکشم روی تخت و آنوقت دستهای گستاخاش را که وول میخورد روی سینههایم را هُل بدهم عقب و بگویم امشب خیلی خوابم میآید و او جر بیاید و ماتحتاَش را بکند طرف من. قهر کند و بخوابد و آنقدر بخوابد و آنقدر قهر کند تا بگویم برود و او برود و من تنها شوم دو سال و یک سال باشد که هروقت و بیوقتی با یک لیوان بزرگ چای، لم بدهم به صندلی ِکنار ِپنجره و گوش بخوابانم که مرغ ِِ عشقهایش، هی ترانه بخوانند و گاهی صدای پاهایش را بشنوم که وقتی کشیده میشد به آن ربدوشامبر ِ احتمالن پلیاسترش کِلَش کِلَش صدا میداد و میآمد تا مرغ ِعشقهایش را آب و دانه بدهد و برایشان با لبهای روی هم گرد شدهاش، موسموس کند و با دستهای احتمالن چروکش قفسشان را تکان تکان بدهد و مرغها انگار بخندند و من سر کیف شوم.
یا از این سر کیف شوم یا از اینکه هی فکر کنم به اینکه حالا کدامشان است که دارد میخواند و بگویم چه خوب که برای هم میخوانند و هیچ خسته نمیشوند.
گاهی که صدایشان را گم میکردم، دلم میخواست، پرده را کنار بزنم و هی بترسم که او با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش جلویم ظاهر شود و اینبار یا زل بزند به شانههای استخوانیام یا خیره شود توی چشمهایم که خستگی خوب مچالهشان کرده.
اینجا آپارتمان کوچکی نیست آدم زیاد دارد. آدمهایی که میآیند و میروند، بیآنکه توی حمام، روبهروی آینه، بزنند زیر آواز تا جفتشان سر کیف بیاید و با خنده داد بزند" هی آرومتر؛ آبرومون رفت تو ساختمون ". ولی این دو مرغ عشق همیشه میخوانند. آن یکی برای این و این یکی برای آن و هر دو برای او و هر دو برای من.
شاید آن طرف پشت ِپردهی پنجرهی من، پنجرهی او پرده نداشته، مثل قبل و او شاید مثل من نشسته باشد روی صندلی و مثل من لیوانش را دودستی چسبیده بوده باشد و مست صدای آنها، بخار چاییاش خسته و دیگر بلند نشده باشد.
گاهی فکر میکردم او چند سالش باید باشد و میدیدم که از چهرهاش هیچی به یاد ندارم. بینتیجه رهایش میکردم و فکر میکردم به عمر خودم که همینجور آمده بود و آمده بود و حالا داشت میرفت. و فکر میکردم به رشتههای سفید ِنازکی که دیر یا زود سه تا در میان یا شایدم دو تا در میان بین موهایم تاب خواهند خورد. رشتههایی که آرام آرام جایشان را میدهند به رشتههای سیاهی که دوتا در میان و یا شایدم سه تا درمیان بینشان تاب خورده باشد.
این آخریها همیشه شب که میشد و میخزیدم زیر پتو، به این فکر میافتادم که فردا، لباسهایم را که عوض کردم. موهایم را که ول کردم روی بازوهایم. لیوان ِچاییام را که گرفتم دستاَم و رفتم نشستم رو صندلی و صدای کِلَش کِلَش حضورش را شنیدم، بلند شوم و پرده را کنار بزنم و بگویم" ببخشید! میشود پرده را کنار بزنم ؟ خودتان که میدانید، آپارتمان من، ضلع شمالی ِساختمان است و بدجور تاریک. یک سال است این جا زیر این نئونهای سفید و بی روح مینشینم. باور کنید دلم دیگر از این همه خاموشی گرفته. گاهی فقط این صدای مرغ عشقهایتان است که دلگرمم میکند. راستی شما شبها چه زود میخوابید ؟ از کجا میدانم ؟ خب شبها آشپزخانهام با نور مهتابی این پستو روشن میشود که خودشان را بزور از لای این پردهی کلفت رد میکنند تا بریزند اینجا."
اما صبح وقتی صدای خسته و گاهی پژمردهاش را میشنیدم که وقتی با مرغهایش حرف میزد، انگار محکم نبود و انگار حوصله نداشت، پشیمان میشدم یک هو و فکر میکردم، پرده را که کنار بزنم باز مرا نمیبیند؛ انگار نمیفهمد که میخواهم حرف بزنم برایش.
بیخیال پس زدن پرده میشدم، اما ساعتها مینشستم تا بیاید و بشنوم که میآید . همینکه میآمد، انگار که مرا میبیند، خودم را جمع میکردم. دستی میکشیدم به موهایم. لباسم را صاف میکردم. لبهایم را میکشیدم تا سرگونههایم جمع شود بالا و چال بیفتد.
روزگاری بود برای خودش. کیفور بودم برای خودم. فکرش را بکنید . هر روز چیزی باشد که وقتی ازپلههای ساختمان بالا میروی به آن فکر کنی تا درهای بستهی همسایههایت آزارت ندهد یا حتی نگاه ِبی روح ِدخترک هفت-هشت سالهای که انگار قرار نیست بایستد تا با لبخند، بگوییاَش" سلام گُلَم. کلاس چندمی حالا؟"
خب طبیعی هم بود که توی این ساختمان سیزده چهارده طبقهی بیست-سی واحدی، کسی جز من نفهمد.
بقیه که نمیدانستند، او مرغ عشق دارد؛ حالا یکی یا دو تا. یا اینکه مرغ عشق تنها نمیشود باشد و اصلن مگر اهل این ساختمان فرق بین مرغ ِعشق و بلبل را میدانند که بفهمند این بشر صبح تا شب دلش را به آن قفس خوش کرده. با آن صدایی که بعد عمری من نفهمیدم سرود است یا تک خوانی.
من هم شانسی فهمیدم والا خیلی مسخره است که هی خوابت نبرد شبها و هی این پهلو آن پهلو بشوی و هی وول بخوری زیر پتو و هی ویرت بگیرد که حرف بزنی برای یکی توی خیالت و هی بگویی بچه که بودی همه از دست حرف زدنهایت ذله شده بودند و همین که زبان باز میکردی میگفتند" این باز موتورش روشن شد." و هی بگویی" یاشار نمیکرد یک شب بنشیند تا برایش یه دل ِسیر حرف بزنی و دلش فقط سکوت میخواست."
روز گار غریبی است بخدا. نمیدانم اصلن چرا باید روزگار اینطوری بچرخد که من عادت کنم به چیزی که نیست. و بعد این نیست همه چیز شود و بیاید بریزد توی دلم و دلم را گرم کند و مرا که عادت کردهام به سرما را یکهو بد عادت کند و بعد پنجره را باز کند تا بوران و سرما یکهو خراب شود روی سرم و من ندانم که چرا هیچ صدایی از توی آپارتمانش نمیآید جز صدای آب و ببینم، ای دل غافل این که مرغ عشق نیست و بلبل است و از همان اول بلبل بوده بدبخت. و چرا کسی نیامد ببیند صدای چی بود که افتاد روی زمین و چرا صدای آب میآید و آهای آقای زمانی خانهاید ؟
خیلی مسخره است که یک چیز ساده، همهی ساختمان را بترساند و هیچکس نفهمد که این وسط یکی نیست، یکی واقعا نیست و چیزی در حال ریختن است و ساختمان را آب برده و کسی نفهمیده.
هر چه داد زدم کسی جواب نداد. خودم را از پنجره بالا کشیدم و رفتم روی پستو. قفس را سرجایش آویزان کردم که بلبلی تشنه گوشهاش کز کرده بود. در را باز کردم ورفتم توی آشپزخانه که روی آب گذاشته شده بود. و شیر آب که نصفه باز بود و سینک پر از ظرف نشسته.
چیز سختی نبود . آب نشت کرده بود تا اتاق ِ واحد زیری تا کچ سقف اش یکی دو روز بعد بریزد روی سر دخترک هفت- هشت ساله ی خانم جوادی و پیشانی اش را چاک بدهد تا پشت ابرو و کسی نفهمیده باشد و آقای زمانی نمیدانیم چرا هنوز پیدایش نیست. یک سال است که منتظریم برگردد. ماهی یکبار جلسه میگذارند که از هم سراغی بگیریم و من قفس بلبلاَش را بیاورم و بگویم" نمیدانم با این بلبل باید چکار کنم. این که مال من نیست و درستش نیست که من نگهش دارم."
شروع...
3739 سال پیش درست در همین جایی که امروز محل خانه ی ماست، جنگل انبوهی بود پر از درختان بلند که پرندگان زیادی بر روی شاخه هایشان لانه داشتند. همه چیز آن زمان با امروز فرق می کرد. دیگر از آن انبوه درختان بلند خبری نیست. خصوصاً آن دو درخت بسیار بلندی که کلاغ هایی بر آن لانه کرده بودند و حالا دیگر شده است قسمتی از حیاط خانه ی ما.
بر روی یکی از شاخه های درختی که اندکی بلند تر بود جوجه کلاغ هایی به دنیا آمده بودند. و انتظار مادر شان را می کشیدند که برای شان غذا بیاورد. اسم یکی از این جوجه کلاغ ها «پِدرا» بود. پسری بازیگوش و زرنگ که دائما در فکر یادگیری و گشت و گذار و بازیگوشی بود. و این خصلت را همیشه حتی زمانی که بزرگ شده بود با خودش به همراه داشت. همین بود که همه ی جوجه کلاغ ها دوست اش داشتند. هر بار که می گفت که به گردش برویم یا فلان بازی را بکنیم همه با او همراه می شدند و با هم به جاهای دور جنگل می رفتند و بازی می کردند.
روز ها گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند. هر کدام دوست داشت که به آرزویش برسد. «پدرا» هم دوست داشت که تا جاهای دور جنگل پرواز کند و چیز های جدیدی یاد بگیرد. همیشه دوست داشت که به پیش "کاپا" برود تا او برایش از خاطرات شیرین جنگل سیاه تعریف کند. و کاپا هم همیشه با حوصله ی بسیار از تجربیات خود برای او تعریف می کرد و او غرق لذت می شد. تا اینکه روزی از روز ها که آفتاب تازه طلوع کرده بود پدرا به پیش کاپا که با تجربه ترین کلاغ دسته شان بود، رفت و گفت:
«می خواهم به جنگل سیاه بروم. یک خواهشی از شما دارم. از شما می خواهم یک بار دیگر مسیر رفتن به آنجا را برایم بگویید.»
کاپا که دیگر بسیار پیر شده بود بر روی تخته سنگی درست در مکان همین میز تحریر نشسته بود و به دقت به حرف های آن کلاغ جوان گوش می داد و می دانست که در ذهن او چه می گذرد. و برایش توضیح داد که می دانم که دوست داری که به جنگل سیاه بروی و تجربه های زیادی کسب کنی. همه می دانند که آنجا پر از غذا و راحتی است. اما باید مراقب باشی. من به تو نشانه ی لانه ی جغد دانا را می دهم. همانطور که می دانی او از بهترین دوستان من است. و بچه های فراوانی هم دارد.
پدرا گفت: می دانم. او بسیار مهربان است. و می دانم که آنجا هم پر از پرنده های رنگارنگ است و غذا در آنجا زیاد است و می شود راحت زندگی کرد.
درست است. تو می توانی بسیاری از چیز ها را از او یاد بگیری. ولی یادت باشد، باید مواظب باشی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی از دره ی سیاه غذا های خوشمزه تهیه کنی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی کار هایی بکنی که دیگران نمی توانند بکنند. اما باید مراقب باشی. و نشانی را از جغد دانا گرفت. و از او تشکر کرد و بال زد و به سوی لانه شان پرواز کرد. در همین حین از آن پایین کاپای پیر، پرسید: راستی، جفت ات کجاست؟
در بین راه سوال را شنید و لحظه ای بر سر شاخه ای نشست و گفت: من هنوز جفت ندارم، و پرواز کرد و همینطور از زمین فاصله گرفت و به سمت تخته سنگ بزرگ رفت و بال های قوی اش را گشود و بر روی بادی که از کنار شکاف صخره می وزید خود را اندکی در هوا معلق نگاه داشت و سپس باز اوج گرفت و دوری در آسمان زد و سرانجام بازگشت و بر روی شاخه ای در کنار لانه شان آرام گرفت ولی هنوز نگاه اش به اعماق جنگل بود.
و پدرا رفت. رفت که مدتی را در پی کسب تجربه باشد. و در پی رفاه. در پی غذا های لذیذ. در پی تماشای پرندگان زیبا. پرواز می کرد و فرود می آمد و باز اوج می گرفت و نور امید و برق شگفتی های پر از شوری که در پیشاپیش اش بود، در چشمان اش دیده می شد. سه شبانه روز طول کشید که به دره ی سیاه رسید. بهار بود و سرسبزی و سرور و درختان پر شاخ و برگ در هم تنیده ای که زیر شان دائم سایه بود. و بعد از استراحت کردن برای در کردن خستگی، به نزد جغد دانا رفت.
جنگل انبوه و پرندگان فراوان و راحتی و تجربه های زیاد و دوستان متعدد و از همه مهم تر علاقه ی بیش از حدی که جغد دانا به او پیدا کرده بود. و سلامتی بال ها و اشتیاق دیگران نسبت به او و به دست آوردن هواخواهان بسیار در میان اطرافیان. خودش به خوبی این میل و دلبستگی دیگران را به خود احساس می کرد. اما همیشه به فکر برگشت بود. یا حداقل اینطور ادعا می کرد.
...................
پاییز داشت از راه می رسید.
هوا رو به سردی نهاده بود و برگ ها رو به زردی. و او شاد کام بود از این تجربه های مفید و از آن غذا های لذیذ و از پرواز هایی که عمری آرزویش را داشت. و حالا وقت استراحت است. همه با هم قرار گذاشته بودند که برای تفریح به کوهستان کبک بروند و از او نیز بسیار خواهش کردند که با آنها به آن طرف دره ی سیاه برود. اما او جواب داد که ای جغد دانا، من باید برگردم. و اندکی به فکر فرو رفت و باز سراش را بالا آورد و گفت، من باید برگردم.
و خداحافظی کردند و هر کس به سمتی رفت. یکی به سمت لانه. و دیگران به سمت آن سوی دره ی سیاه.
از هر شاخه ای که به شاخه ی دیگر می پرید بیشتر به یاد لانه اش می افتاد. و هرگاه که اوج می گرفت بیشتر احساس دلتنگی می کرد. و به شوق دیدار دوباره دوستان، پیوسته پرواز می کرد. به یاد آن آرزو هایی که روزی برسد که بتواند به سوی لانه اش اش بازگردد در حالی که چیز های زیادی را آموخته و برای خودش کسی شده و حالا می تواند کاری بکند و وفور غذا و احترام اطرافیان.
نیمی از خورشید درخشان در پشت یال کوهی پنهان شده بود. روشنی داشت رخت بر می بست و غروب آهسته آهسته از راه می رسید. و نسیم ملایمی می وزید. به یاد مادرش و به یاد آن روزی که بر روی شاخه ای در کنار لانه شان نشسته بود افتاد:
مادرش از جشن کوچکی برمی گشت. تا پدرا را دید، به آرامی بال زد و آمد در کنار اش نشست. اما چیزی نگفت. و دور تر رفت و خودش را مشغول بازسازی لانه کرد. ولی طاقت نیاورد و گفت پسرم، من تو را خوب می شناسم، می دانم که به آینده ها فکر می کنی، اما به من نگاه کن، که با تو حرف دارم.
بازیگوشی را رها کن.
"پریا" را که می شناسی. امروز با مادرش صحبت کردم. و به صورت صمیمانه ادامه داد: می خوای برات بریم خواستگاری؟ من می دونم که پریا از تو خوشش می آد. مگه پسرم چه عیبی داره. بال هایی به این قشنگی. خیلی جوون. خیلی هم قوی. پر های سیاه دمت از همه کشیده تره. گوشِت با منه؟ من خیلی چیز های دیگه رو هم می دونم. می دونم که تو همیشه به فکرش بودی. که اینبار پدرا برگشت و باز هم با آن نگاه های پر از آرزویش به مادرش نگاه کرد. ولی مادر ادامه داد: من می دونم که از همون وقتی که پرواز کردن یاد گرفته بودی همیشه دوست داشتی دنبال او پرواز کنی. با او بازی کنی. به او نشان دهی که از همه شجاع تری. برای همین بود که مرتب می رفتید جنگل...، درست نمی گم؟
نور گرمابخش آفتاب فروزان رفته بود و سوزش باد سردی را در گوش اش احساس می کرد. مجبور شد که دیگر فرود بیاید و اندکی استراحت کند. به منتهی الیه شاخه ی پناه برد. اما در چهره اش نشانی از خستگی یافت نمی شد. او به این کار عادت داشت. به اینکه نگذارد احساسات درونی اش تاثیری در ظاهر اش بگذارد. درست مانند همان زمانی که در جواب مادرش آرام نگاه اش را به سوی دره ی سیاه بازگردانده بود و با اشتیاق هرچه تمام تر به ماجراجویی ها و غذا های فراوان و جنگل های پر از پرنده فکر می کرد. که اینبار مادر از او خواست که حداقل بیا و مرا در باز سازی این لانه کمک کن. می دانی که چند روز دیگر قرار است پرندگان دشت به اینجا بیایند. حتی می گویند شاید بیشتر از پارسال. می دانی که عمو هایت نیز خواهند آمد. حتماً فکر می کنند که این گوشه ی دشت آرام تر و بی خطر تر است. در هر صورت بهتر است بروی و خانه ی آنها را هم مرمت کنی.
و به خواب رفت.
و سپیده ی صبح دمید. چقدر خسته بود. اما خستگی چه معنا دارد. باید زودتر برگردم. و رفت و به سرعت غذا تهیه کرد و از اینکه توانسته بود به این سرعت خودش را سیر کند بسیار خوشحال شده بود. و ناگهان پرواز کرد و بال های قدرتمند اش را چنان باز و بسته می کرد که گویی تیزرو ترین کلاغ تمام بیشه های آن سرزمین است. هر گاه به یاد گذشته می افتاد، هیچ گاه زمانی را نمی یافت که احساس خستگی مفرطی کرده باشد. حتی آن زمانی که لانه های خودشان و یا دیگران را مرمت می کرد. مثلاً یکی از آن روز ها که بر سر لانه ی یکی از عمو ها کار می کرد، کسی به او گفت که چطور است که اول خانه ی عمویت را مرمت میکنی؟ و او پاسخ داد که امروز صبح لانه ی خودمان را مرمت کردم و کارش تمام شد و حالا وقت این رسیده. و آن آفرینی که شنید هیچ گاه از خاطرش پاک نمی شد.
تمام روز را پرواز کرد. تا اینکه خورشید باز در حاشیه ی آسمان قرار گرفت. که احساس کرد موجودی خبیث دارد درست در پشت سر اش پرواز می کند. سعی کرد که سریعتر پرواز کند و بنابراین ناگهان به خودش تابی داد و بال هایش را بست و چرخی زد و پشت اش را نگاه کرد، اما هیچ صیادی را ندید. و کمی آهسته تر رفت. و جنگل انبوه که خبر پاییز نیز به آنجا رسیده بود، در پیش رویش ظاهر شد. کمی اوج گرفت. ولی انگار همچنان صدایی به گوش اش می رسید. صدای پچ پچ های موذیانه ی باد بود. نزدیک به درختان پرواز می کرد تا هر گاه اگر عقابی قصد شکار او را داشت بتواند در لا به لای برگ های زرد خودش را پنهان سازد. سعی می کرد که ترس اش را بپوشاند تا بتواند از بین درختان بیرون برود. و همین کار را هم کرد. و باز مقداری اوج گرفت. نه. هیچ عقابی او را تعقیب نمی کرد. بسیاری می دانند که اینجا هیچ پرنده ی شکاری ای ندارد. و خیال اش آرام شده بود. ولی باز جانب احتیاط را رعایت می کرد و زیاد از درختان فاصله نمی گرفت. و سعی می کرد که همیشه در دل مه غلیظ دره ی تاریک، خودش را مخفی کند. تا اینکه برکه ای را دید. فرود آمد. و آبی نوشید. و به انتهای جوی جاری شده از چشمه نگاه کرد که به دره ی کوچکی ختم می شد و تنه ی افتاده ی درختی که دره را پوشانده بود و راهی برای عبور حیوانات جنگل شده بود. و باز بال اش را گشود که پرواز کند، یک بال زد و خودش را از زمین کند، ولی به محض برخاستن دوباره صدایی شنید. باز همان صدا. تصور کرد که چیزی دارد به او می خندد. بلافاصله در آن طرف نهر فرود آمد و برگشت و نگاه کرد. نفس نفس می زد. کسی در پشت سر اش نبود. به اطراف نگاه کرد. چشمان اش را به سرعت به این سو آن سو می چرخاند. اما این ها همه نشانه ی خستگی است. و آرام بال اش را باز کرد و از بالای درختان گذشت.
او خسته شده بود. از اینکه پیاپی پرواز کرده بود. اما چیزی در دلش اش به او می گفت که هر چه زودتر بازگرد. و برای همین به پرواز اش ادامه داد و اگر همینطور ادامه می داد برای فردا غروب می رسید. یعنی درست یک روز دیگر.
و شب شد.
در یک بلندی به زیر تخته سنگی رفت و اینبار دیگر باور اش شد که دیگر خسته شده. باید استراحت می کرد. اما نه. باید حرکت کنم. تنهایی آزار اش می داد. و دیگر نزد خودش اعتراف کرده بود که طعم خستگی را دیگر درک کرده. اما همچنان از چیزی نمی ترسید. و در گوشه ای بر سبزه ای تکیه داد و به فکر فرو رفت و خاطرات اش را بی اختیار مرور می کرد.
این حرف ها را چندی بود که از اطرافیانش می شنید. پریا دختر خوبی است. و به یاد حرف های مادرش. من خیلی چیز ها را می دانم. تو سال هاست که او را دوست داری. دلت می خواهد که به او برسی. همیشه در خیال هایت آرزو داشتی که روزی برسد که همه ی شرایط را داشته باشی و او عاشق ات شود. اما همین حالا، او به تو علاقه دارد.
احساس. من نسبت به او احساسی ندارم. احساسم در خواب رفته. و به خواب فرو رفت.
نیمه های شب بود یا نزدیک های صبح که از خواب بیدار شد. هنوز سپیده نزده است. باید چیزی بخورم. و غذایی تهیه کرد. و در همان مه غلیظ و نور بسیار کم شب بال هایش را باز و بسته کرد و آماده ی حرکت شد. همه جا تاریک بود و زوزه ی گرگی از دور شنیده می شد. پرواز کرد و تنها صدایی که در دشت پیچیده بود، اما نه ...، کسی از پشت سرش پرواز می کرد. بی شک یک شاهین است. فرود آمد. و به پشت درختی پناه برد. نفس اش به شماره افتاده بود. همانطور که به خوبی می دانست خودش را مخفی ساخت. کسی به او داشت می خندید. به لا به لای درختان تاریک نگاه کرد. باز هم همان صدا. انگار از دل جنگل و درون آن شاخ و برگ ها کسی دارد به او می خندد. ترسیده بود. این صدای پرواز سریع شاهین بود. حتماً اینجا خانه داشته. و اینبار دیگر ترسیده بود.
و پرواز کرد و بال زد و بال زد و از آنجا خارج شد. دیگر سپیده ی صبح دمیده است و احساس می کرد که بوی لانه را دیگر می شنود. و شاداب تر از همیشه سرعتی بر سرعتی می افزود و با شوری هر چه تمام تر به این فکر می کرد که در لحظه ی ورودش چه شادی بی انتهایی و چه صحنه ی شورانگیزی خواهد دید.
ظهر شد و دیگر راهی نمانده بود. و بر خلاف همیشه که دوست داشت که در ظهر یک روز آفتابی برگردد، اما نشد. و او سعی خودش را کرده بود. توانسته بود آنچنان سریع پرواز کند که حتی نیم روزی را زود تر برسد و برای ظهر خودش را برساند. اما آفتابی در کار نبود. ابر پایین بود و همه جا را نور کم و سوزش و سرما فراگرفته بود که دیگر صفات این فصل است.
لانه شان را می شناخت. بر سر شاخه ای نشست که تنها سه درخت تا لانه شان فاصله داشت. حتی درخت کناری شان را هم می شد دید. لانه ی پریا. و تا چشم اش به کلاغی خورد بی اختیار پرواز کرد و در حالی که اینبار نتوانسته بود جلوی احساس اش را بگیرد، چشمان اش پر از اشک شده بود.
بسیار خسته بود ولی پر از شوق دیدار. لحظه ای ایستاد. درست در فاصله ی یک درخت با آن لانه ها. چقدر اینجا تغییر کرده. آن لانه های جدید چیست. حتماً دسته های دیگری هم آمده اند.
لحظه ای زن عمویش را دید که از کنار لانه خودشان گذشت و در مسیری به آن سوی درختان پرواز کرد. می خواست جلو برود و خوش آمد بگوید که مکث کرد. درخت ها را دید که تعدادی لانه های جدید بر آن اضافه شده. به نشان خوشحالی نزد خودش چند بار منقار قوی اش را باز و بسته کرد و از دیدن دور هم بودن های بیشتر همسایگان خوشنود بود. و به این فکر می کرد که در گذشته هم ما چندان کم تعداد نبودیم. ولی چرا اینجا اینقدر ساکت است.
و به اطراف نگاهی انداخت و جلو رفت و به این فکر می کرد که چقدر زمان زود می گذرد. بر شاخه ی کنار لانه شان نشست. که ناگهان دسته ای از کلاغ ها که تعداد شان شش بود را دید که از لا به لای شاخ و برگ ها پیدایشان شده بود. یکی از آنها که از همه جوان تر بود اندکی آشنا به نظر رسید. و آن کلاغ جوان نیز او را شناخت. از آن ها جدا شد و جلو آمد و سلام گفت، من شما را می شناسم، شما پسر عموی "کیوا" هستید، درست نمی گویم؟ بله. من تازه آمده ام. چه خوب، ولی کاش زودتر می آمدید. حیف شد. مراسم «قارقارکنون» همین حالا تمام شد و همه رفتند که در کنار صخره ی بزرگ آنها را بدرقه کنند. آنها ...؟
به وقوع پیوستن شوم ترین احتمالی که نباید به وقوع می پیوست.
و کلاغ جوان پرواز کرد و همه رفتند. او تنها ماند بر سر شاخه ای که بسیاری از برگ هایش ریخته بود. باد ملایمی از سمتی می آمد و بین شاخه ها می چرخید و از کنار درختان آن سمت به میان جنگل می رفت. به سمت صخره ی بزرگ.
می خواست که پرواز کوچکی بکند و دوری بزند و دوباره برگردد و بر سر همین شاخه بنشیند. اما تمایلی را در دلش نیافت. بار دیگر به خانه ی جدید پریا نگاه کرد و روزی را به یاد آورد که از کنار لانه شان گذشته بود و حتی چند بار در بازسازی لانه شان به آنها کمک کرده بود ولی پاسخ تمام آن نگاه ها را به سردی داده بود و سریع می گذشت.
سرما و سوزش باد اندکی بیشتر شده بود. و حتی بارانی داشت ذره ذره می بارید. به بوته های پایین درخت نگاه کرد. اندک برفی هنوز از چند روز قبل باقی مانده بود. که ناگهان سعی کرد پنجه هایش را در درخت گیر دهد. با اینکه باد متوقف شده بود، ولی نمی دانست چرا تعادل اش را داشت از دست می داد. اندکی پرواز کرد و خودش را به تنه ی درخت نزدیک کرد و جایی نشست که شاخه اش کلفت تر بود. ناخودآگاه به یاد تنه ی درختی افتاد که بر آبراهی افتاده بود و پلی شده بود برای عبور حیوانات.
خیلی ناراحت شده بود. لحظه ای این فکر به ذهن اش وارد شده بود که برود و لانه ی جدید پریا و کیوا را با نوک زدن های پیاپی به سختی خراب کند. و بعد برود و در بین شاخ و برگ ها... . اما این فکر را رها کرد.
فکر کرد پریا برای خودش است. فکر کرده بود تمام آن حرکات پریا برای خودش است. به یاد مزارع افتاده بود. به یاد جغد پیر و به یاد طریقه های بدست آوردن غذا. و به یاد صدای خنده های موذیانه ای که دیگر از هر سمتی او را احاطه کرده بود. اما نه، این یک صدای دیگر است. صدای پرندگانی است که دارند از آنجا بر می گردند...
و مادر اش او را صدا زد:
"پدرام، پدرام، آهای دانشمند، یادداشت ات تمام نشد؟، زود باش برو دم در، پسر داییِ کیوان منتظره، فکر کنم باید برین کارت عروسی پخش کنید. راستی، ناهارو که خوردی بیرون نرو، مثل اینکه قراره بیان تو حیاط ما داربست وصل کنن."
پایان.
1388/8/15
....................
حامد26 (حامد احمدی).
www.hamed26.blogfa.com
....................