سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صبح و شب در فراگیری دانش بودن، نزد خدا برتر از جهاد در راه خدای است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :11
کل بازدید :10524
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/23
10:4 ص

داستانی از رامین رادمنش

انجمن داستانی ابهر...

پازل

امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم....

ادامه داستان در ادامه مطلب...

پازل

امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود.

قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند.  

به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن !

از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر .  

بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود.

آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم.

اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود.

خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد.

داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار  پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند.

آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند .

 

پازل

امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود.

قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند.  

به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن !

از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر .  

بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود.

آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم.

اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود.

خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد.

داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار  پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند.

آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند .

 

رامین رادمنش

7/7/1387