سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از هنگام بعثتم تا روز قیامت، شفیع هر آن دوتنی هستم که در راه خدا با یکدیگر، دوستی و برادری می کنند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :47
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10620
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/9/25
9:10 ع

داستانی از خانم زهرا عزیزی

عضو انجمن داستان ابهر...

وارد اتوبان شده بودیم که شیشه های ماشین را بالا کشیدیم ،مینا کولر را روشن کرد و صدای بسطامی را که در سکوت گوش می دادیم بلند تر کرد .آواز دلنشینش جوری وجودت را تسخیر می کرد که برای توصیف صدایش بی اختیار یاد واژه ی معجزه می افتادی...

ادامه داستان در ادامه مطلب...

وارد اتوبان شده بودیم که شیشه های ماشین را بالا کشیدیم ،مینا کولر را روشن کرد و صدای بسطامی را که در سکوت گوش می دادیم بلند تر کرد .آواز دلنشینش جوری وجودت را تسخیر می کرد که برای توصیف صدایش بی اختیار یاد واژه ی معجزه می افتادی. مینا عاشق سرعت بود و از وقتی پدرش به عنوان هدیه ی فارغ التحصیلی برایش ماشین خریده بود ما زود به زود دور هم جمع می شدیم، سارا کنار مینا و جلو نشسته بود من ومریم هم پشت بودیم .همه ما چهار نفر را مثل دانه های متصل زنجیر میشناختند مینا بعد از اتمام آواز بسطامی چند آهنگ را پس و پیش کرد و بعد از پیدا کردن یک آهنگ شاد شروع کرد به بشکن زدن،همگی با خواننده همراهی کردن و ترانه را خواندیم بعد از کلی شوخی و خنده وقتی خواندن ترانه تمام شد گفتم : بچه ها من یه حس غریبی دارم بعد از اینکه نوشتن رمانم تموم شده یه جورایی انگار دیگه کاری تو این دنیا ندارم نقاط اتصالم به زمین جدا شده . سارا به سمت آن چرخید :تو دیگه رسالتت در زمین به پایان رسیده فکر کنم دیگه وقت مردنت باشه یک اخم ساختگی کردم و گفتم:من بمیرم که شما از دوری و نداشتنم دق می کنید -ببخشید دیگه کاری از دستمون بر نمیاد در عوض قول می دیم که هر پنج شنبه برات گل بیاریم گلابم میاریم هر سه دستهاشان را روی هم گذاشتن و قول دادندو بعد زدند زیر خنده من هم خندیدم شیشه ی نزدیک به خودم را پائین کشیدم و گفتم:یه قول دیگه هم بدید ،اون دنیا زیاد منومعطل نکنید مطمئنا فرشته ها و پری ها چپ و راست می خوان سوال کنن اون سه تای دیگه کجان شما چهار نفر که همیشه با هم بودید. باز همگی قول دادند و مینا در حالی که می خندید از خودروی جلویی سبقت گرفت و می خواست برای بار دوم هم سبقت بگیرد که یکدفعه مثل انفجار یک بمب و به اندازه ی چشم بر هم زدن با ماشین جلویی برخورد کرد و انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که من حتی نتوانستم جیغ بزنم فقط نگاه می کردم که چطور وسط اتوبان چپ کردیم و چون شیشه ی سمتی که من نشسته بودم پائین بود انگار از پنجره به بیرون هل داده شدم و به پشت روی زمین افتادم یک لحظه تمام بدنم درد گرفت ولی بلافاصله نگاهم به دوستانم افتاد بلند شدم و ایستادم باور نمی کردم که آنها غرق در خون و در مقابل من در حال مرگ باشند چند دقیقه بیشتر از قولی که داده بودند نمی گذشت.قرار بود من بعد از مرگم منتظرشان باشم نه شاهد مرگشان ،خودم را از پنجره بیرون کشیدم باید کاری انجام می دادم مردم دورمان جمع شدند و من فریاد می زدم که به اورژانس زنگ بزنید ،چند دقیقه بعد اورژانس رسید تمام حواسم به دوستانم بود که از ماشین بیرونشان آوردند و تا شنیدم که گفتند :"زنده اند با دقت بیاریدشون بیرون"در حالی که همان جا ایستاده بودم یک لحظه انگار که قدرت دیدن همه جا را با هم و یک جا داشته باشم خودم را دیدم که سمت دیگر ماشین روی آسفالت افتاده بودم و خون از زیر سرم روی زمین جاری بود یک نفر گفت:"اما متاسفانه این یکی تموم کرده فکر کنم به خاطر اینکه شیشه پائین بوده پرت شده بیرون"

زهرا عزیزی