از آنجا که پاتوق ادبی یک وبلاگ جهت ارائه و نقد داستان است، از تمامی دوستانی که مایل به ارائه اثر در پاتوق ادبی هستند، با شرایط زیر دعوت به همکاری می شود. دوستان می توانند آثار خود را به patoghe@gmail.com ارسال نمایند.
1. نام و آدرس وبلاگ نویسنده در پایین اثر درج شده باشد. به طوری که در به روزرسانی، به همان صورت در پایین داستان درج شود.
2. اثر خود را برای نقد ارسال کرده باشید و نقد دوستان را پذیرا باشید. زیرا نداشتن روحیه انتقاد پذیری و احساس شکست خوردگی بعد از خواندن نقدها، بزرگترین آفت برای نویسندگان نوقلم و حتی حرفه ای است.
3. پاتوق دوستان و همراهان خود را برای نقد داستان شما، مطلع می کند. اما دوستان شما را به طور کامل نمی شناسد. بنابراین درخواست ما از کسی که داستانش روی پاتوق درج شده این است که حداقل بیست نفر از دوستان خود را در هر سطحی که هستند، برای خواندن داستانشان از طریق کامنت روی وبلاگشان خبر نماید. پاتوق ادبی به طور منظم بعد از هر به روز رسانی از طریق ای میل خبررسانی اش را انجام می دهد.
http://plits.persianblog.ir
patoghe@gmail.com
هیئت دبیره پاتوق ادبی.
داستانی از خانم الهه علیخانی...
قفس
قفس
(چیزی که نیست)
آبان 88
کسی باور نمیکرد. یعنی کسی حتی به خودش زحمت نمیداد که تصورش را از ذهنش بگذراند. این را من اولین کسی بودم که فهمید و بعد غوغایی شد و انگار همه با هم مهربان شدند و انگار یادشان آمد که میشد خیلی زودتر فهمید، قبل از آنکه همه در رخوت بیخبری بآسایند .
ولی من حساش کردم . از روی مرغ عشقهایش که قفسشان را آویزان کرده بود پشت پنجره، آن هم درست توی مسیر نورگیر .
آن شب خوابم نمیبرد. مرغها که از صبح انگار فقط نالیده بودند، خواب بودند. ومن لم داده بودم روی صندلی و دلم چایی نمیخواست. نگرانی امانم را بریده بود. حس کردم باید کاری بکنم. بلند شدم. آرام پرده را کنار زدم. نور ماه از شیشهی نورگیر، سیزده-چهارده طبقه را نمیدانم چطور، رد کرده بود و یکراست میتابید روی قفسی که فقط یک مرغ وسطاَش بود. نه دانهای بود و نه آبی. و مرغ انگار آن وسط افتاده بود. پنجره را باز کردم و بالا تنهام را رد کردم از آن و دو دستم را کشیدم طرف قفس ِ توی پستو. نرسیدند اما. پاهایم را گیر دادم به صندلی توی آشپرخانه تا پرت نشوم و خودم را بالاتر کشیدم تا شاید یکی از دستهایم برسد به قفس و نوک انگشتانم رسید و توانست هلش بدهد و قفس تاب خورد و چرخید و رها شد و افتاد.
پنجرههایمان درست روبهروی هم به فاصلهی دو متر و سی سانتی کار شده بود. پستویی که از مسیر نورگیر درست شده بود متعلق به او بود و من فقط پنجرهای ازش نصیب برده بودم توی دل آشپرخانهی تاریکم که پردههای کلفت ِ پنجره نمیگذاشت ذرّهای روشنتر باشد.
حالم از هر چه پرده بود بهم میخورد. دلم میخواست، میتوانستم به یک حرکت کنارش بزنم تا مرا ببیند که تنها و خسته، دلم میخواهد لذت ِ شنیدن صدای مرغهایش را با لذتِ گاهی دیدناَش جمع کنم و ببینم که او هم دلش میخواهد لذتِ دیدن مرا به لذتهایش اضافه کند. به اضافهی گاهی سلام کردن و گاهی احوال پرسی. آدم باید حرف بزند نه فقط با مرغ عشقهایش که با زنِ همسایه. تا یکهو، وقتی نیست شد و صدای قدمهایش توی فضای خاموش آن دو آپارتمان گم شد، زن دلواپساَش شود و پنجره را باز کند و صدایش بزند که " کجایید؟ مرغهایتان تشنهاند. میخواهید، اگر مریضید، من قفسشان را بکشم تا دم ِ پنجره و ظرفشان را پر کنم. اگر مریضید، من میتوانم سوپ درست کنم، برایتان."
اما شاید توی این یک سال فقط یکبار دیدمش؛ آن هم زمانی که خانهی خالی ِ رو به رو را اجاره کرد و من توی آشپرخانه، درست کنار پنجره، مثل همیشه داشتم چای میخوردم و او بیهوا آمد توی پستو، بدون اینکه حتی نگاه کند که من بیروسری و نیمهبرهنه ایستاده و زل زدهام به حضور ناگهانیاش با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش و با آن موهای مشکیای که رشتههای نازک سفید سرتاسرش را خاکستری کرده بود و با پیچشی سبک ریخته بودند روی کتفهای چهارشانهی مردانهاش که قفسی را توی دستش گرفته بود
نشستم تا حجم یک متری کابینتها پنهانم کند و صبر کردم تا برود و وقتی رفت، پردهی کلفتی که همیشه جمع شده بود را باز کردم و کشیدم. مرغ عشقهایش یکریز میخواندند و توی قفس احتمالن زل زده بودند به هم. ماندم همانجا تا صدایشان را بشنوم و صندلیام آمد آنجا و برای همیشه آنجا ماند و آنجا شد بهترین نقطهی آن آپارتمان کور که شهرداری دستور داده بود کورترش کنند با آن شیشههای هشتاد سانتی مکدری که پشت شیشهی سبز ِ زمخت پنجرهی سالن، میگفت "بیرون را دید نزنید." بیآنکه آن بیرون توی ساختمانِ روبه رو، زنی زیبا، توی اتاق ِخوابش موهای شلالاش را برس کند روی شانههای سفید و لختاَش و نه حتی این طرف مردی که نگاهش چیزی بخواهد.
من اینجا تنهایم. یعنی تنها دو سال است که تنها شدهام. وگرنه قبلن یاشاری بود که شبها کوفته بیاید خانه و روی مبل ولو شود و نفس ِخستهاش را ول کند توی فضای خانه تا چرخ بخورد و یکراست بیاید توی مکش ِ دم ِمن و برود توی ریههایم. ریههایم را جمع کند و خمیازه بکشم. چشمهایم آبکی شود و شام خورده نخورده و ظرفها را شستهنشسته خوابم بگیرد و بخواهم دراز بکشم روی تخت و آنوقت دستهای گستاخاش را که وول میخورد روی سینههایم را هُل بدهم عقب و بگویم امشب خیلی خوابم میآید و او جر بیاید و ماتحتاَش را بکند طرف من. قهر کند و بخوابد و آنقدر بخوابد و آنقدر قهر کند تا بگویم برود و او برود و من تنها شوم دو سال و یک سال باشد که هروقت و بیوقتی با یک لیوان بزرگ چای، لم بدهم به صندلی ِکنار ِپنجره و گوش بخوابانم که مرغ ِِ عشقهایش، هی ترانه بخوانند و گاهی صدای پاهایش را بشنوم که وقتی کشیده میشد به آن ربدوشامبر ِ احتمالن پلیاسترش کِلَش کِلَش صدا میداد و میآمد تا مرغ ِعشقهایش را آب و دانه بدهد و برایشان با لبهای روی هم گرد شدهاش، موسموس کند و با دستهای احتمالن چروکش قفسشان را تکان تکان بدهد و مرغها انگار بخندند و من سر کیف شوم.
یا از این سر کیف شوم یا از اینکه هی فکر کنم به اینکه حالا کدامشان است که دارد میخواند و بگویم چه خوب که برای هم میخوانند و هیچ خسته نمیشوند.
گاهی که صدایشان را گم میکردم، دلم میخواست، پرده را کنار بزنم و هی بترسم که او با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش جلویم ظاهر شود و اینبار یا زل بزند به شانههای استخوانیام یا خیره شود توی چشمهایم که خستگی خوب مچالهشان کرده.
اینجا آپارتمان کوچکی نیست آدم زیاد دارد. آدمهایی که میآیند و میروند، بیآنکه توی حمام، روبهروی آینه، بزنند زیر آواز تا جفتشان سر کیف بیاید و با خنده داد بزند" هی آرومتر؛ آبرومون رفت تو ساختمون ". ولی این دو مرغ عشق همیشه میخوانند. آن یکی برای این و این یکی برای آن و هر دو برای او و هر دو برای من.
شاید آن طرف پشت ِپردهی پنجرهی من، پنجرهی او پرده نداشته، مثل قبل و او شاید مثل من نشسته باشد روی صندلی و مثل من لیوانش را دودستی چسبیده بوده باشد و مست صدای آنها، بخار چاییاش خسته و دیگر بلند نشده باشد.
گاهی فکر میکردم او چند سالش باید باشد و میدیدم که از چهرهاش هیچی به یاد ندارم. بینتیجه رهایش میکردم و فکر میکردم به عمر خودم که همینجور آمده بود و آمده بود و حالا داشت میرفت. و فکر میکردم به رشتههای سفید ِنازکی که دیر یا زود سه تا در میان یا شایدم دو تا در میان بین موهایم تاب خواهند خورد. رشتههایی که آرام آرام جایشان را میدهند به رشتههای سیاهی که دوتا در میان و یا شایدم سه تا درمیان بینشان تاب خورده باشد.
این آخریها همیشه شب که میشد و میخزیدم زیر پتو، به این فکر میافتادم که فردا، لباسهایم را که عوض کردم. موهایم را که ول کردم روی بازوهایم. لیوان ِچاییام را که گرفتم دستاَم و رفتم نشستم رو صندلی و صدای کِلَش کِلَش حضورش را شنیدم، بلند شوم و پرده را کنار بزنم و بگویم" ببخشید! میشود پرده را کنار بزنم ؟ خودتان که میدانید، آپارتمان من، ضلع شمالی ِساختمان است و بدجور تاریک. یک سال است این جا زیر این نئونهای سفید و بی روح مینشینم. باور کنید دلم دیگر از این همه خاموشی گرفته. گاهی فقط این صدای مرغ عشقهایتان است که دلگرمم میکند. راستی شما شبها چه زود میخوابید ؟ از کجا میدانم ؟ خب شبها آشپزخانهام با نور مهتابی این پستو روشن میشود که خودشان را بزور از لای این پردهی کلفت رد میکنند تا بریزند اینجا."
اما صبح وقتی صدای خسته و گاهی پژمردهاش را میشنیدم که وقتی با مرغهایش حرف میزد، انگار محکم نبود و انگار حوصله نداشت، پشیمان میشدم یک هو و فکر میکردم، پرده را که کنار بزنم باز مرا نمیبیند؛ انگار نمیفهمد که میخواهم حرف بزنم برایش.
بیخیال پس زدن پرده میشدم، اما ساعتها مینشستم تا بیاید و بشنوم که میآید . همینکه میآمد، انگار که مرا میبیند، خودم را جمع میکردم. دستی میکشیدم به موهایم. لباسم را صاف میکردم. لبهایم را میکشیدم تا سرگونههایم جمع شود بالا و چال بیفتد.
روزگاری بود برای خودش. کیفور بودم برای خودم. فکرش را بکنید . هر روز چیزی باشد که وقتی ازپلههای ساختمان بالا میروی به آن فکر کنی تا درهای بستهی همسایههایت آزارت ندهد یا حتی نگاه ِبی روح ِدخترک هفت-هشت سالهای که انگار قرار نیست بایستد تا با لبخند، بگوییاَش" سلام گُلَم. کلاس چندمی حالا؟"
خب طبیعی هم بود که توی این ساختمان سیزده چهارده طبقهی بیست-سی واحدی، کسی جز من نفهمد.
بقیه که نمیدانستند، او مرغ عشق دارد؛ حالا یکی یا دو تا. یا اینکه مرغ عشق تنها نمیشود باشد و اصلن مگر اهل این ساختمان فرق بین مرغ ِعشق و بلبل را میدانند که بفهمند این بشر صبح تا شب دلش را به آن قفس خوش کرده. با آن صدایی که بعد عمری من نفهمیدم سرود است یا تک خوانی.
من هم شانسی فهمیدم والا خیلی مسخره است که هی خوابت نبرد شبها و هی این پهلو آن پهلو بشوی و هی وول بخوری زیر پتو و هی ویرت بگیرد که حرف بزنی برای یکی توی خیالت و هی بگویی بچه که بودی همه از دست حرف زدنهایت ذله شده بودند و همین که زبان باز میکردی میگفتند" این باز موتورش روشن شد." و هی بگویی" یاشار نمیکرد یک شب بنشیند تا برایش یه دل ِسیر حرف بزنی و دلش فقط سکوت میخواست."
روز گار غریبی است بخدا. نمیدانم اصلن چرا باید روزگار اینطوری بچرخد که من عادت کنم به چیزی که نیست. و بعد این نیست همه چیز شود و بیاید بریزد توی دلم و دلم را گرم کند و مرا که عادت کردهام به سرما را یکهو بد عادت کند و بعد پنجره را باز کند تا بوران و سرما یکهو خراب شود روی سرم و من ندانم که چرا هیچ صدایی از توی آپارتمانش نمیآید جز صدای آب و ببینم، ای دل غافل این که مرغ عشق نیست و بلبل است و از همان اول بلبل بوده بدبخت. و چرا کسی نیامد ببیند صدای چی بود که افتاد روی زمین و چرا صدای آب میآید و آهای آقای زمانی خانهاید ؟
خیلی مسخره است که یک چیز ساده، همهی ساختمان را بترساند و هیچکس نفهمد که این وسط یکی نیست، یکی واقعا نیست و چیزی در حال ریختن است و ساختمان را آب برده و کسی نفهمیده.
هر چه داد زدم کسی جواب نداد. خودم را از پنجره بالا کشیدم و رفتم روی پستو. قفس را سرجایش آویزان کردم که بلبلی تشنه گوشهاش کز کرده بود. در را باز کردم ورفتم توی آشپزخانه که روی آب گذاشته شده بود. و شیر آب که نصفه باز بود و سینک پر از ظرف نشسته.
چیز سختی نبود . آب نشت کرده بود تا اتاق ِ واحد زیری تا کچ سقف اش یکی دو روز بعد بریزد روی سر دخترک هفت- هشت ساله ی خانم جوادی و پیشانی اش را چاک بدهد تا پشت ابرو و کسی نفهمیده باشد و آقای زمانی نمیدانیم چرا هنوز پیدایش نیست. یک سال است که منتظریم برگردد. ماهی یکبار جلسه میگذارند که از هم سراغی بگیریم و من قفس بلبلاَش را بیاورم و بگویم" نمیدانم با این بلبل باید چکار کنم. این که مال من نیست و درستش نیست که من نگهش دارم."