دو داستانک از مصطفی مردانی.
به سلطان و به گدا
در ادامه مطلب...
به سلطان
تا نزدیکی های شب، پسرک هنوز تب داشت. دستمال را روی پیشانی اش می گذاشتم و پاشوره می کردم. چشم هایش به شما رفته است. روزی مثل شما نگاه های نافذی خواهد داشت. همه اتاق ها تمیز و مرتب اند؛ همان طور که می خواهید. نام غذاهایی که دوست دارید را به آشپزها داده ام. و گل هایی که دوست دارید را نیز به باغبان ها گفته ام. نامه هایی که موجب آشوبتان می شد و ندادمتان، در کشویی کوچک درون جالباسی است. دیگر نخواندید هم مسئله ای نیست. رفعشان کرده ام. دوستتان دارم؛ همیشه. شاید فردا زنده نباشم. امشب شب هزار و دوم است.
به گدا
راستش را بخواهی، امروز برای خریدن کت و شلواری که با رنگ پیراهنم هماهنگ باشد چند ساعت توی خیابان ها می گشتیم. پدرم وارد مغازه می شد، دو لبه کتش را به هم می چسباند و سینه اش را جلو می داد، نگاهی به کت و شلوارهایی که من دیده ام می انداخت و می گفت :« این رنگ دیگه قدیمی شده. باید مثل یه مدیر لباس بپوشی.»
تمام لباس هایم را خودش انتخاب کرد؛ شلوار، پیراهن، کلاه، شال، پالتو و ساعت. و بعد از آن میز کار، صندلی، مهر و حتی روان نویس. ساعت هشت شب است و دلم برای توپ فوتبال تنگ شده. کاش یکی مثل تو بود تا کتم را با او عوض می کردم و هیچ وقت نمی گفتم که مهر پادشاهی را کجا گذاشته ام.
مصطفی مردانی