سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانشی را پنهان کند، گویی نادان است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :48
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10621
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/9/25
9:14 ع
 
شروع...
3739 سال پیش درست در همین جایی که امروز محل خانه ی ماست، جنگل انبوهی بود پر از درختان بلند که پرندگان زیادی بر روی شاخه هایشان لانه داشتند. همه چیز آن زمان با امروز فرق می کرد. دیگر از آن انبوه درختان بلند خبری نیست. خصوصاً آن دو درخت بسیار بلندی که کلاغ هایی بر آن لانه کرده بودند و حالا دیگر شده است قسمتی از حیاط خانه ی ما.
بر روی یکی از شاخه های درختی که اندکی بلند تر بود جوجه کلاغ هایی به دنیا آمده بودند. و انتظار مادر شان را می کشیدند که برای شان غذا بیاورد. اسم یکی از این جوجه کلاغ ها «پِدرا» بود. پسری بازیگوش و زرنگ که دائما در فکر یادگیری و گشت و گذار و بازیگوشی بود. و این خصلت را همیشه حتی زمانی که بزرگ شده بود با خودش به همراه داشت. همین بود که همه ی جوجه کلاغ ها دوست اش داشتند. هر بار که می گفت که به گردش برویم یا فلان بازی را بکنیم همه با او همراه می شدند و با هم به جاهای دور جنگل می رفتند و بازی می کردند.
روز ها گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند. هر کدام دوست داشت که به آرزویش برسد. «پدرا» هم دوست داشت که تا جاهای دور جنگل پرواز کند و چیز های جدیدی یاد بگیرد. همیشه دوست داشت که به پیش "کاپا" برود تا او برایش از خاطرات شیرین جنگل سیاه تعریف کند. و کاپا هم همیشه با حوصله ی بسیار از تجربیات خود برای او تعریف می کرد و او غرق لذت می شد. تا اینکه روزی از روز ها که آفتاب تازه طلوع کرده بود پدرا به پیش کاپا که با تجربه ترین کلاغ دسته شان بود، رفت و گفت:
«می خواهم به جنگل سیاه بروم. یک خواهشی از شما دارم. از شما می خواهم یک بار دیگر مسیر رفتن به آنجا را برایم بگویید
کاپا که دیگر بسیار پیر شده بود بر روی تخته سنگی درست در مکان همین میز تحریر نشسته بود و به دقت به حرف های آن کلاغ جوان گوش می داد و می دانست که در ذهن او چه می گذرد. و برایش توضیح داد که می دانم که دوست داری که به جنگل سیاه بروی و تجربه های زیادی کسب کنی. همه می دانند که آنجا پر از غذا و راحتی است. اما باید مراقب باشی. من به تو نشانه ی لانه ی جغد دانا را می دهم. همانطور که می دانی او از بهترین دوستان من است. و بچه های فراوانی هم دارد. 
پدرا گفت: می دانم. او بسیار مهربان است. و می دانم که آنجا هم پر از پرنده های رنگارنگ است و غذا در آنجا زیاد است و می شود راحت زندگی کرد. 
درست است. تو می توانی بسیاری از چیز ها را از او یاد بگیری. ولی یادت باشد، باید مواظب باشی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی از دره ی سیاه غذا های خوشمزه تهیه کنی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی کار هایی بکنی که دیگران نمی توانند بکنند. اما باید مراقب باشی. و نشانی را از جغد دانا گرفت. و از او تشکر کرد و بال زد و به سوی لانه شان پرواز کرد. در همین حین از آن پایین کاپای پیر، پرسید: راستی، جفت ات کجاست؟
در بین راه سوال را شنید و لحظه ای بر سر شاخه ای نشست و گفت: من هنوز جفت ندارم، و پرواز کرد و همینطور از زمین فاصله گرفت و به سمت تخته سنگ بزرگ رفت و بال های قوی اش را گشود و بر روی بادی که از کنار شکاف صخره می وزید خود را اندکی در هوا معلق نگاه داشت و سپس باز اوج گرفت و دوری در آسمان زد و سرانجام بازگشت و بر روی شاخه ای در کنار لانه شان آرام گرفت ولی هنوز نگاه اش به اعماق جنگل بود.
و پدرا رفت. رفت که مدتی را در پی کسب تجربه باشد. و در پی رفاه. در پی غذا های لذیذ. در پی تماشای پرندگان زیبا. پرواز می کرد و فرود می آمد و باز اوج می گرفت و نور امید و برق شگفتی های پر از شوری که در پیشاپیش اش بود، در چشمان اش دیده می شد. سه شبانه روز طول کشید که به دره ی سیاه رسید. بهار بود و سرسبزی و سرور و درختان پر شاخ و برگ در هم تنیده ای که زیر شان دائم سایه بود. و بعد از استراحت کردن برای در کردن خستگی، به نزد جغد دانا رفت.
جنگل انبوه و پرندگان فراوان و راحتی و تجربه های زیاد و دوستان متعدد و از همه مهم تر علاقه ی بیش از حدی که جغد دانا به او پیدا کرده بود. و سلامتی بال ها و اشتیاق دیگران نسبت به او و به دست آوردن هواخواهان بسیار در میان اطرافیان. خودش به خوبی این میل و دلبستگی دیگران را به خود احساس می کرد. اما همیشه به فکر برگشت بود. یا حداقل اینطور ادعا می کرد. 
...................
پاییز داشت از راه می رسید.
هوا رو به سردی نهاده بود و برگ ها رو به زردی. و او شاد کام بود از این تجربه های مفید و از آن غذا های لذیذ و از پرواز هایی که عمری آرزویش را داشت. و حالا وقت استراحت است. همه با هم قرار گذاشته بودند که برای تفریح به کوهستان کبک بروند و از او نیز بسیار خواهش کردند که با آنها به آن طرف دره ی سیاه برود. اما او جواب داد که ای جغد دانا، من باید برگردم. و اندکی به فکر فرو رفت و باز سراش را بالا آورد و گفت، من باید برگردم.
و خداحافظی کردند و هر کس به سمتی رفت. یکی به سمت لانه. و دیگران به سمت آن سوی دره ی سیاه.
از هر شاخه ای که به شاخه ی دیگر می پرید بیشتر به یاد لانه اش می افتاد. و هرگاه که اوج می گرفت بیشتر احساس دلتنگی می کرد. و به شوق دیدار دوباره دوستان، پیوسته پرواز می کرد. به یاد آن آرزو هایی که روزی برسد که بتواند به سوی لانه اش اش بازگردد در حالی که چیز های زیادی را آموخته و برای خودش کسی شده و حالا می تواند کاری بکند و وفور غذا و احترام اطرافیان.
نیمی از خورشید درخشان در پشت یال کوهی پنهان شده بود. روشنی داشت رخت بر می بست و غروب آهسته آهسته از راه می رسید. و نسیم ملایمی می وزید. به یاد مادرش و به یاد آن روزی که بر روی شاخه ای در کنار لانه شان نشسته بود افتاد:
مادرش از جشن کوچکی برمی گشت. تا پدرا را دید، به آرامی بال زد و آمد در کنار اش نشست. اما چیزی نگفت. و دور تر رفت و خودش را مشغول بازسازی لانه کرد. ولی طاقت نیاورد و گفت پسرم، من تو را خوب می شناسم، می دانم که به آینده ها فکر می کنی، اما به من نگاه کن، که با تو حرف دارم.
بازیگوشی را رها کن.
"پریا" را که می شناسی. امروز با مادرش صحبت کردم. و به صورت صمیمانه ادامه داد: می خوای برات بریم خواستگاری؟ من می دونم که پریا از تو خوشش می آد. مگه پسرم چه عیبی داره. بال هایی به این قشنگی. خیلی جوون. خیلی هم قوی. پر های سیاه دمت از همه کشیده تره. گوشِت با منه؟ من خیلی چیز های دیگه رو هم می دونم. می دونم که تو همیشه به فکرش بودی. که اینبار پدرا برگشت و باز هم با آن نگاه های پر از آرزویش به مادرش نگاه کرد. ولی مادر ادامه داد: من می دونم که از همون وقتی که پرواز کردن یاد گرفته بودی همیشه دوست داشتی دنبال او پرواز کنی. با او بازی کنی. به او نشان دهی که از همه شجاع تری. برای همین بود که مرتب می رفتید جنگل...، درست نمی گم؟
نور گرمابخش آفتاب فروزان رفته بود و سوزش باد سردی را در گوش اش احساس می کرد. مجبور شد که دیگر فرود بیاید و اندکی استراحت کند. به منتهی الیه شاخه ی پناه برد. اما در چهره اش نشانی از خستگی یافت نمی شد. او به این کار عادت داشت. به اینکه نگذارد احساسات درونی اش تاثیری در ظاهر اش بگذارد. درست مانند همان زمانی که در جواب مادرش آرام نگاه اش را به سوی دره ی سیاه بازگردانده بود و با اشتیاق هرچه تمام تر به ماجراجویی ها و غذا های فراوان و جنگل های پر از پرنده فکر می کرد. که اینبار مادر از او خواست که حداقل بیا و مرا در باز سازی این لانه کمک کن. می دانی که چند روز دیگر قرار است پرندگان دشت به اینجا بیایند. حتی می گویند شاید بیشتر از پارسال. می دانی که عمو هایت نیز خواهند آمد. حتماً فکر می کنند که این گوشه ی دشت آرام تر و بی خطر تر است. در هر صورت بهتر است بروی و خانه ی آنها را هم مرمت کنی. 
و به خواب رفت.
و سپیده ی صبح دمید. چقدر خسته بود. اما خستگی چه معنا دارد. باید زودتر برگردم. و رفت و به سرعت غذا تهیه کرد و از اینکه توانسته بود به این سرعت خودش را سیر کند بسیار خوشحال شده بود. و ناگهان پرواز کرد و بال های قدرتمند اش را چنان باز و بسته می کرد که گویی تیزرو ترین کلاغ تمام بیشه های آن سرزمین است. هر گاه به یاد گذشته می افتاد، هیچ گاه زمانی را نمی یافت که احساس خستگی مفرطی کرده باشد. حتی آن زمانی که لانه های خودشان و یا دیگران را مرمت می کرد. مثلاً یکی از آن روز ها که بر سر لانه ی یکی از عمو ها کار می کرد، کسی به او گفت که چطور است که اول خانه ی عمویت را مرمت می‌کنی؟ و او پاسخ داد که امروز صبح لانه ی خودمان را مرمت کردم و کارش تمام شد و حالا وقت این رسیده. و آن آفرینی که شنید هیچ گاه از خاطرش پاک نمی شد.
تمام روز را پرواز کرد. تا اینکه خورشید باز در حاشیه ی آسمان قرار گرفت. که احساس کرد موجودی خبیث دارد درست در پشت سر اش پرواز می کند. سعی کرد که سریعتر پرواز کند و بنابراین ناگهان به خودش تابی داد و بال هایش را بست و چرخی زد و پشت اش را نگاه کرد، اما هیچ صیادی را ندید. و کمی آهسته تر رفت. و جنگل انبوه که خبر پاییز نیز به آنجا رسیده بود، در پیش رویش ظاهر شد. کمی اوج گرفت. ولی انگار همچنان صدایی به گوش اش می رسید. صدای پچ پچ های موذیانه ی باد بود. نزدیک به درختان پرواز می کرد تا هر گاه اگر عقابی قصد شکار او را داشت بتواند در لا به لای برگ های زرد خودش را پنهان سازد. سعی می کرد که ترس اش را بپوشاند تا بتواند از بین درختان بیرون برود. و همین کار را هم کرد. و باز مقداری اوج گرفت. نه. هیچ عقابی او را تعقیب نمی کرد. بسیاری می دانند که اینجا هیچ پرنده ی شکاری ای ندارد. و خیال اش آرام شده بود. ولی باز جانب احتیاط را رعایت می کرد و زیاد از درختان فاصله نمی گرفت. و سعی می کرد که همیشه در دل مه غلیظ دره ی تاریک، خودش را مخفی کند. تا اینکه برکه ای را دید. فرود آمد. و آبی نوشید. و به انتهای جوی جاری شده از چشمه نگاه کرد که به دره ی کوچکی ختم می شد و تنه ی افتاده ی درختی که دره را پوشانده بود و راهی برای عبور حیوانات جنگل شده بود. و باز بال اش را گشود که پرواز کند، یک بال زد و خودش را از زمین کند، ولی به محض برخاستن دوباره صدایی شنید. باز همان صدا. تصور کرد که چیزی دارد به او می خندد. بلافاصله در آن طرف نهر فرود آمد و برگشت و نگاه کرد. نفس نفس می زد. کسی در پشت سر اش نبود. به اطراف نگاه کرد. چشمان اش را به سرعت به این سو آن سو می چرخاند. اما این ها همه نشانه ی خستگی است. و آرام بال اش را باز کرد و از بالای درختان گذشت. 
او خسته شده بود. از اینکه پیاپی پرواز کرده بود. اما چیزی در دلش اش به او می گفت که هر چه زودتر بازگرد. و برای همین به پرواز اش ادامه داد و اگر همینطور ادامه می داد برای فردا غروب می رسید. یعنی درست یک روز دیگر. 
و شب شد. 
در یک بلندی به زیر تخته سنگی رفت و اینبار دیگر باور اش شد که دیگر خسته شده. باید استراحت می کرد. اما نه. باید حرکت کنم. تنهایی آزار اش می داد. و دیگر نزد خودش اعتراف کرده بود که طعم خستگی را دیگر درک کرده. اما همچنان از چیزی نمی ترسید. و در گوشه ای بر سبزه ای تکیه داد و به فکر فرو رفت و خاطرات اش را بی اختیار مرور می کرد.
این حرف ها را چندی بود که از اطرافیانش می شنید. پریا دختر خوبی است. و به یاد حرف های مادرش. من خیلی چیز ها را می دانم. تو سال هاست که او را دوست داری. دلت می خواهد که به او برسی. همیشه در خیال هایت آرزو داشتی که روزی برسد که همه ی شرایط را داشته باشی و او عاشق ات شود. اما همین حالا، او به تو علاقه دارد. 
احساس. من نسبت به او احساسی ندارم. احساسم در خواب رفته. و به خواب فرو رفت. 
نیمه های شب بود یا نزدیک های صبح که از خواب بیدار شد. هنوز سپیده نزده است. باید چیزی بخورم. و غذایی تهیه کرد. و در همان مه غلیظ و نور بسیار کم شب بال هایش را باز و بسته کرد و آماده ی حرکت شد. همه جا تاریک بود و زوزه ی گرگی از دور شنیده می شد. پرواز کرد و تنها صدایی که در دشت پیچیده بود، اما نه ...، کسی از پشت سرش پرواز می کرد. بی شک یک شاهین است. فرود آمد. و به پشت درختی پناه برد. نفس اش به شماره افتاده بود. همانطور که به خوبی می دانست خودش را مخفی ساخت. کسی به او داشت می خندید. به لا به لای درختان تاریک نگاه کرد. باز هم همان صدا. انگار از دل جنگل و درون آن شاخ و برگ ها کسی دارد به او می خندد. ترسیده بود. این صدای پرواز سریع شاهین بود. حتماً اینجا خانه داشته. و اینبار دیگر ترسیده بود.
و پرواز کرد و بال زد و بال زد و از آنجا خارج شد. دیگر سپیده ی صبح دمیده است و احساس می کرد که بوی لانه را دیگر می شنود. و شاداب تر از همیشه سرعتی بر سرعتی می افزود و با شوری هر چه تمام تر به این فکر می کرد که در لحظه ی ورودش چه شادی بی انتهایی و چه صحنه ی شورانگیزی خواهد دید.
ظهر شد و دیگر راهی نمانده بود. و بر خلاف همیشه که دوست داشت که در ظهر یک روز آفتابی برگردد، اما نشد. و او سعی خودش را کرده بود. توانسته بود آنچنان سریع پرواز کند که حتی نیم روزی را زود تر برسد و برای ظهر خودش را برساند. اما آفتابی در کار نبود. ابر پایین بود و همه جا را نور کم و سوزش و سرما فراگرفته بود که دیگر صفات این فصل است. 
لانه شان را می شناخت. بر سر شاخه ای نشست که تنها سه درخت تا لانه شان فاصله داشت. حتی درخت کناری شان را هم می شد دید. لانه ی پریا. و تا چشم اش به کلاغی خورد بی اختیار پرواز کرد و در حالی که اینبار نتوانسته بود جلوی احساس اش را بگیرد، چشمان اش پر از اشک شده بود. 
بسیار خسته بود ولی پر از شوق دیدار. لحظه ای ایستاد. درست در فاصله ی یک درخت با آن لانه ها. چقدر اینجا تغییر کرده. آن لانه های جدید چیست. حتماً دسته های دیگری هم آمده اند.
لحظه ای زن عمویش را دید که از کنار لانه خودشان گذشت و در مسیری به آن سوی درختان پرواز کرد. می خواست جلو برود و خوش آمد بگوید که مکث کرد. درخت ها را دید که تعدادی لانه های جدید بر آن اضافه شده. به نشان خوشحالی نزد خودش چند بار منقار قوی اش را باز و بسته کرد و از دیدن دور هم بودن های بیشتر همسایگان خوشنود بود. و به این فکر می کرد که در گذشته هم ما چندان کم تعداد نبودیم. ولی چرا اینجا اینقدر ساکت است.
و به اطراف نگاهی انداخت و جلو رفت و به این فکر می کرد که چقدر زمان زود می گذرد. بر شاخه ی کنار لانه شان نشست. که ناگهان دسته ای از کلاغ ها که تعداد شان شش بود را دید که از لا به لای شاخ و برگ ها پیدایشان شده بود. یکی از آنها که از همه جوان تر بود اندکی آشنا به نظر رسید. و آن کلاغ جوان نیز او را شناخت. از آن ها جدا شد و جلو آمد و سلام گفت، من شما را می شناسم، شما پسر عموی "کیوا" هستید، درست نمی گویم؟ بله. من تازه آمده ام. چه خوب، ولی کاش زودتر می آمدید. حیف شد. مراسم «قارقارکنون» همین حالا تمام شد و همه رفتند که در کنار صخره ی بزرگ آنها را بدرقه کنند. آنها ...؟
به وقوع پیوستن شوم ترین احتمالی که نباید به وقوع می پیوست. 
و کلاغ جوان پرواز کرد و همه رفتند. او تنها ماند بر سر شاخه ای که بسیاری از برگ هایش ریخته بود. باد ملایمی از سمتی می آمد و بین شاخه ها می چرخید و از کنار درختان آن سمت به میان جنگل می رفت. به سمت صخره ی بزرگ.
می خواست که پرواز کوچکی بکند و دوری بزند و دوباره برگردد و بر سر همین شاخه بنشیند. اما تمایلی را در دلش نیافت. بار دیگر به خانه ی جدید پریا نگاه کرد و روزی را به یاد آورد که از کنار لانه شان گذشته بود و حتی چند بار در بازسازی لانه شان به آنها کمک کرده بود ولی پاسخ تمام آن نگاه ها را به سردی داده بود و سریع می گذشت.
سرما و سوزش باد اندکی بیشتر شده بود. و حتی بارانی داشت ذره ذره می بارید. به بوته های پایین درخت نگاه کرد. اندک برفی هنوز از چند روز قبل باقی مانده بود. که ناگهان سعی کرد پنجه هایش را در درخت گیر دهد. با اینکه باد متوقف شده بود، ولی نمی دانست چرا تعادل اش را داشت از دست می داد. اندکی پرواز کرد و خودش را به تنه ی درخت نزدیک کرد و جایی نشست که شاخه اش کلفت تر بود. ناخودآگاه به یاد تنه ی درختی افتاد که بر آبراهی افتاده بود و پلی شده بود برای عبور حیوانات.
خیلی ناراحت شده بود. لحظه ای این فکر به ذهن اش وارد شده بود که برود و لانه ی جدید پریا و کیوا را با نوک زدن های پیاپی به سختی خراب کند. و بعد برود و در بین شاخ و برگ ها... . اما این فکر را رها کرد.
فکر کرد پریا برای خودش است. فکر کرده بود تمام آن حرکات پریا برای خودش است. به یاد مزارع افتاده بود. به یاد جغد پیر و به یاد طریقه های بدست آوردن غذا. و به یاد صدای خنده های موذیانه ای که دیگر از هر سمتی او را احاطه کرده بود. اما نه، این یک صدای دیگر است. صدای پرندگانی است که دارند از آنجا بر می گردند...
و مادر اش او را صدا زد:
"پدرام، پدرام، آهای دانشمند، یادداشت ات تمام نشد؟، زود باش برو دم در، پسر داییِ کیوان منتظره، فکر کنم باید برین کارت عروسی پخش کنید. راستی، ناهارو که خوردی بیرون نرو، مثل اینکه قراره بیان تو حیاط ما داربست وصل کنن." 
پایان.
1388/8/15
....................
حامد26 (حامد احمدی). 
www.hamed26.blogfa.com
....................