غنیمت جنگی
محمد امین محمدی
ساعت یازده شود به مکتب حمله میکنیم. قرار است با طیاره زیرخانهیی که طلبهها جمع شدهاند را بزنند. سه روز است محاصرهاند و معلوم میشود که خورد و خوراکشان خلاص شده است. چه بلایی طیارهها قرار است بالای مکتب سلطان راضیه بیاورد خدا عالم است. ای رقم که به ما اخطار دادهاند یکی دو کیلومتر خط را از مکتب دور ببریم؛ به گمانم خاک منطقه را میخواهند به توبره بالا کنند. همراه هیأت صلیب سرخ هم هماهنگ کردهاند و همهی آنها دلیل عقب نشینی ما را خبر دارند که دلجم به نفرهای خود هدایت میدهدند تا اجساد طلبههای پاکستانی را جمع کرده و بالای ترکتور بیندازند. دلم نمیشود که ای اجساد را بدون تلاشی ایلا کنم. اینها که دمشان بر آمده و به کفش و قدیفهی خود نیازی ندارند. بچههایی که فرصت گشتن کالای اجساد را پیدا کردند برچههای نو امریکایی و پیسه هم از جیب هایشان یافتهاند.
سلاح خود را به گردنم میاندازم و از اندیوالهایم جدا میشوم تا به کمک نفرهای صلیب سرخ بروم. قمندان صدا میکند: «فاروغ چی میکنی؟ تیز جای به جای شو!» میگویم: «کشتن ما بکنیم ای مسلمانا عذاب شوند! خدا را خوش نمیآید» و به جان یک جنازه میچسپم. قمندان میدود به پشتم و وقتی میرسد به من که نشستهام بالای سر یک جسد. با نول کلشینکوف به تخته پشتم میزند و میگوید: «بمر دیگه! بمر! از همی سیل بینها خو شرم کو!» که دستم از جیب جسد بیرون میآید و آنرا نزدیک دهانم میبرم و بوی میکنم. توتهی چرس را به سوی قمندان میگیرم و میگویم: بگی ماما قدوس! بگی! شاید قایده چرسهای بلخ خوب نباشد اما مزه کدم تازه است.»
خندهاش گرفته است. نمیخواهد پیش سیل بینها کم بیاید ولی خودش هم میداند که مردم از ما بسیار دور هستند و چیزی را نمی بینند. نول کلشینکوف را به سوی دستم میآورد و من هم توتهی چرس را لوله کرده در میل کلشینکوف درون میکنم. قمندان رویش را دور میدهد تا هوای پشت سرم را داشته باشد و من هم قدیفهی دور کمر طلبه را باز میکنم. ای مردم هیچ بی قدیفه گشته نمیتوانند. روز دور سرشان است. شب زیر پای خود میاندازند و در جنگ هم کمر خود را بسته میکنند. طلبه و قدیفه هر دویش پاکستانی است. دست از جسد که بر میدارم یک قدم پس میشینم و از سر تا قد طلبه را از زیر نظر میگذرانم. پاک و صفا دراز کشیده و آرام گرفته است. یاد گپ قمندان میافتم که سه روز پیش از لاسپیکرهای مسجد نزدیک مکتب چیغ میزد: «تسلیم شوید! دل تان به جوانی تان بسوزد تسلیم شوید! سلاحهای خود را تسلیم کنید و بروید سر خانه و جایتان!»
جسد را شانه کردم و بردم طرف ترکتور صلیب سرخ و انداختم بالای دیگر جنازهها. دریور ترکتور سگریتی به لب داشت و مثل دیزل پم موتر دود کرده میرفت. ای شرایط و اوضاع و ای بیغمی! حتمی از تاثیرات سگریت است. میروم طرفش و در همین حال سلاح خود را از گردن میگیرم به دستم. نرسیدم به او که پوزخند میزنم و او دست در جیب میکند و قوطی سگریت خود را پیش میکند. قوطی سیگرت پن است. یک دانه میگیرم. می گوید: «لاله چند دانه بگیر!» از روی کاکهگیش قوطی سیگرتش را محکم میزنم به انگشت اشارهام تا چند تایی از آن را بیرون بکشم. آنها را باید درون جیب واسکتم طوری جای بدهم که میده نشوند. برای ای که منتی از او بالای سرم نماند میگویم: «بچهام زود حرکت کو که طیاره ها میرسند و اینجه را بمبارد میکنند» حرکتی به خود نمیدهد. به چشمهایم خیره میشود و میپرسد: «چند طالب را تا حالی کشتی؟» میگویم: «حرکت کو بچهام. حرکت کو...»
_ چند نفره؛
_ چی چند نفره؟!
_ چند نفر طالب را کشتی؟
می گویم بی غم باش بچهام! دیگرهایش را اندوالهایت جمع کردند. سرش را به علامت تائید تکان می دهد. هوشیار تر از قبل معلوم میشود. بخیالم تاثیر سیگرتی از سرش پریده است. میپرسم: «از کجاستی؟» میگوید: «غزل آباد». مکثی میکنم و حوادثی را که غزل آباد پشت سر گذاشته را به یاد میآورم و میگویم: «بچهام غمت نباشد! ای طیارهها را که میبینم، این جا را از غزل آباد بدتر میکند!» غزل آباد که گفت چشمش جلی کرد و کومهی راستش شروع به پریدن کرد. میپرسد: «تا حالی خو گپی نیست؟» میگویم: «اگر طالع کنی و تسلیم نشوند!» میگوید: «خیرش باشد!»
بی کدام گپی از ترکتور دور میشوم و میآیم دوباره بین اجساد تا به نفرهای صلیب سرخ کمک کنم! همینطور که بین اجساد قدم میزنم نظرم به جسدی جلب میشود. هم قد و قوارهی خودم است. کالایش هم همراه من یک رنگ است. روی به دل افتیده لب جوی درست مقابل درب مکتب. جنازههای او اطراف را تا به حال دست نزدند. نفرهای صلیب سرخ میگفتند که طلبهها از درون مکتب او منطقه را نشان دارند. از صبح تا به حالی که کدام مرمی را فیر نکردهاند. سایه سایه کرده سینه کش خود را از درون جوی به جنازه میرسانم. از پاهایش کش کرده و طلبه را به درون جوی میکشم. جانش در ای چلهی تابستان چطور یخ کرده بود. کالایش نو بود و بسیار کم خاکپور شده بود. خود را کش کردم روی سینهی جسد و رویش را گشتاندم تا چهرهاش را ببینم. دیدم و زود از چهرهش روی گرفتم. دست کش کردم به تمامی بدنش جای هیچ مرمی نبود. پیش خود فکر کردم که چطور اجل ای بچه را پیش کرده و همراه خود این جا آورده است. پیراهن تنبان قاسمی و واسکت مزاری چقدر نمودش میداد. بوتهایش هم نو بود. فقط بگویی برای سبق خواندن آمده بود مکتب! همان پهلویش خودم را تخته به پشت میاندازم و سیگریتی از جیب واسکتم میکشم و روشن میکنم. سه چهار پیره که نفس میگیرم و دود سیگرت را به سینهام فرو میدهم است که چشمهایم خمار میشوند و هوس چرخهگیری قمندان به سرم میزند.
سینهکش خود را از درب مکتب دور میکنم و از جوی خودم را میکشم بیرون. ایستاد که میشوم با چشمهایم پشت قدوس خان میگردم. صدای طیارهها میآید. هنوز صلیب سرخیها منطقه را ترک نگفته بودند. تا یازده چیزی نمانده بود. با خودم لحظات باقی مانده را حساب میکردم بود که طیارهها نزدیک رسیدند. آمدند و داشتند دور مکتب چرخ میخوردند. خماری از سرم پرید و هر چی شیمه داشتم را به پاهایم جمع کردم و دویدم سوی قبله...
سه چهار صد متر را که دویدم یکه پر یکه پر اندوالهایم را دیدم که موضع گرفتهاند. از آنها سراغ قمندان را گرفتم که گفتند مسجد رفته و همراه مخابره گپ میزند. تا مسجد راهی نمانده بود. به سوی مسجد حرکت کردم. دم در مسجد فضل ایستاده بود. دلم گرم شد. فضل همیشه همراه قمندان بود. طرفش که چشمک کردم، خنده کرد. یک نخ سیگرت را کشیدم و طرفش گرفتم. گرفت و طرف اتاق خادم اشاره کرد. بوتی دم در اتاق ندیدم و من هم بدون اینکه بوتهای خود را بکشم تک تک کرده و وارد شدم. قمندان مخابرهش خلاص شده و همراه دو بچهی دیگر خلوت کرده بود. پرسان کرد: «بچهها موضع گرفتند؟ پانزده کم یازده است.» خنده کرده میگویم: «چند نخ سیگرت یافتم قمندان صاحب!» میگوید: «صدای طیارهها را میشنوی؟» میگویم: «بان که وظیفه خود را اجرا کنند!» و کاردک خود را میکشم. قومندان کاردکام را که میبیند پوزخندی میزند و با سر به سلاح خود اشاره میکند. کلشنکوفش پیش پایش به دیوار تکیه داده شده است. به طرفاش میروم و متوجه میشوم قمندان تا هنوز هم فرصت پیدا نکرده است که توتهی چرس را از میل کلشینکوف خود بردارد!...
پـــایـــان
محمد امین محمدی
مزار شریف
افغانستان