بنام خدا
ای بهانه شعرهای گاه و بیگاهم
ای ترانه ی شبهای بیداری ام
ای نهان ترین نجواهای اشکبارم
اینک این من، این تو
زین بیشترم سوخته خواهی؟
این تو و این دل.
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش ای جویبار راستی از جوی یار ماستی ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش | ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را |
به صلاحدید اعضای پاتوق ادبی، قرار بر این شد که دوباره به وبلاگ قدیمی خود برگردیم. باز هم هر هفته پنجشنبه به روز هستیم و منتظر نقدهای دقیق و ظریف شما. در ضمن تمام داستانهایی که در این وبلاگ قرار گرفته اند به همراه باقی داستان ها در پاتوق اصلی و نظرات مفید دوستان بزودی به صورت یک فایل جامع PDF در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت.
آدرس وبلاگ پاتوق ادبی:
http://patogheadabi.blogfa.com/
از آنجا که پاتوق ادبی یک وبلاگ جهت ارائه و نقد داستان است، از تمامی دوستانی که مایل به ارائه اثر در پاتوق ادبی هستند، با شرایط زیر دعوت به همکاری می شود. دوستان می توانند آثار خود را به patoghe@gmail.com ارسال نمایند.
1. نام و آدرس وبلاگ نویسنده در پایین اثر درج شده باشد. به طوری که در به روزرسانی، به همان صورت در پایین داستان درج شود.
2. اثر خود را برای نقد ارسال کرده باشید و نقد دوستان را پذیرا باشید. زیرا نداشتن روحیه انتقاد پذیری و احساس شکست خوردگی بعد از خواندن نقدها، بزرگترین آفت برای نویسندگان نوقلم و حتی حرفه ای است.
3. پاتوق دوستان و همراهان خود را برای نقد داستان شما، مطلع می کند. اما دوستان شما را به طور کامل نمی شناسد. بنابراین درخواست ما از کسی که داستانش روی پاتوق درج شده این است که حداقل بیست نفر از دوستان خود را در هر سطحی که هستند، برای خواندن داستانشان از طریق کامنت روی وبلاگشان خبر نماید. پاتوق ادبی به طور منظم بعد از هر به روز رسانی از طریق ای میل خبررسانی اش را انجام می دهد.
http://plits.persianblog.ir
patoghe@gmail.com
هیئت دبیره پاتوق ادبی.
داستانی از خانم الهه علیخانی...
قفس
قفس
(چیزی که نیست)
آبان 88
کسی باور نمیکرد. یعنی کسی حتی به خودش زحمت نمیداد که تصورش را از ذهنش بگذراند. این را من اولین کسی بودم که فهمید و بعد غوغایی شد و انگار همه با هم مهربان شدند و انگار یادشان آمد که میشد خیلی زودتر فهمید، قبل از آنکه همه در رخوت بیخبری بآسایند .
ولی من حساش کردم . از روی مرغ عشقهایش که قفسشان را آویزان کرده بود پشت پنجره، آن هم درست توی مسیر نورگیر .
آن شب خوابم نمیبرد. مرغها که از صبح انگار فقط نالیده بودند، خواب بودند. ومن لم داده بودم روی صندلی و دلم چایی نمیخواست. نگرانی امانم را بریده بود. حس کردم باید کاری بکنم. بلند شدم. آرام پرده را کنار زدم. نور ماه از شیشهی نورگیر، سیزده-چهارده طبقه را نمیدانم چطور، رد کرده بود و یکراست میتابید روی قفسی که فقط یک مرغ وسطاَش بود. نه دانهای بود و نه آبی. و مرغ انگار آن وسط افتاده بود. پنجره را باز کردم و بالا تنهام را رد کردم از آن و دو دستم را کشیدم طرف قفس ِ توی پستو. نرسیدند اما. پاهایم را گیر دادم به صندلی توی آشپرخانه تا پرت نشوم و خودم را بالاتر کشیدم تا شاید یکی از دستهایم برسد به قفس و نوک انگشتانم رسید و توانست هلش بدهد و قفس تاب خورد و چرخید و رها شد و افتاد.
پنجرههایمان درست روبهروی هم به فاصلهی دو متر و سی سانتی کار شده بود. پستویی که از مسیر نورگیر درست شده بود متعلق به او بود و من فقط پنجرهای ازش نصیب برده بودم توی دل آشپرخانهی تاریکم که پردههای کلفت ِ پنجره نمیگذاشت ذرّهای روشنتر باشد.
حالم از هر چه پرده بود بهم میخورد. دلم میخواست، میتوانستم به یک حرکت کنارش بزنم تا مرا ببیند که تنها و خسته، دلم میخواهد لذت ِ شنیدن صدای مرغهایش را با لذتِ گاهی دیدناَش جمع کنم و ببینم که او هم دلش میخواهد لذتِ دیدن مرا به لذتهایش اضافه کند. به اضافهی گاهی سلام کردن و گاهی احوال پرسی. آدم باید حرف بزند نه فقط با مرغ عشقهایش که با زنِ همسایه. تا یکهو، وقتی نیست شد و صدای قدمهایش توی فضای خاموش آن دو آپارتمان گم شد، زن دلواپساَش شود و پنجره را باز کند و صدایش بزند که " کجایید؟ مرغهایتان تشنهاند. میخواهید، اگر مریضید، من قفسشان را بکشم تا دم ِ پنجره و ظرفشان را پر کنم. اگر مریضید، من میتوانم سوپ درست کنم، برایتان."
اما شاید توی این یک سال فقط یکبار دیدمش؛ آن هم زمانی که خانهی خالی ِ رو به رو را اجاره کرد و من توی آشپرخانه، درست کنار پنجره، مثل همیشه داشتم چای میخوردم و او بیهوا آمد توی پستو، بدون اینکه حتی نگاه کند که من بیروسری و نیمهبرهنه ایستاده و زل زدهام به حضور ناگهانیاش با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش و با آن موهای مشکیای که رشتههای نازک سفید سرتاسرش را خاکستری کرده بود و با پیچشی سبک ریخته بودند روی کتفهای چهارشانهی مردانهاش که قفسی را توی دستش گرفته بود
نشستم تا حجم یک متری کابینتها پنهانم کند و صبر کردم تا برود و وقتی رفت، پردهی کلفتی که همیشه جمع شده بود را باز کردم و کشیدم. مرغ عشقهایش یکریز میخواندند و توی قفس احتمالن زل زده بودند به هم. ماندم همانجا تا صدایشان را بشنوم و صندلیام آمد آنجا و برای همیشه آنجا ماند و آنجا شد بهترین نقطهی آن آپارتمان کور که شهرداری دستور داده بود کورترش کنند با آن شیشههای هشتاد سانتی مکدری که پشت شیشهی سبز ِ زمخت پنجرهی سالن، میگفت "بیرون را دید نزنید." بیآنکه آن بیرون توی ساختمانِ روبه رو، زنی زیبا، توی اتاق ِخوابش موهای شلالاش را برس کند روی شانههای سفید و لختاَش و نه حتی این طرف مردی که نگاهش چیزی بخواهد.
من اینجا تنهایم. یعنی تنها دو سال است که تنها شدهام. وگرنه قبلن یاشاری بود که شبها کوفته بیاید خانه و روی مبل ولو شود و نفس ِخستهاش را ول کند توی فضای خانه تا چرخ بخورد و یکراست بیاید توی مکش ِ دم ِمن و برود توی ریههایم. ریههایم را جمع کند و خمیازه بکشم. چشمهایم آبکی شود و شام خورده نخورده و ظرفها را شستهنشسته خوابم بگیرد و بخواهم دراز بکشم روی تخت و آنوقت دستهای گستاخاش را که وول میخورد روی سینههایم را هُل بدهم عقب و بگویم امشب خیلی خوابم میآید و او جر بیاید و ماتحتاَش را بکند طرف من. قهر کند و بخوابد و آنقدر بخوابد و آنقدر قهر کند تا بگویم برود و او برود و من تنها شوم دو سال و یک سال باشد که هروقت و بیوقتی با یک لیوان بزرگ چای، لم بدهم به صندلی ِکنار ِپنجره و گوش بخوابانم که مرغ ِِ عشقهایش، هی ترانه بخوانند و گاهی صدای پاهایش را بشنوم که وقتی کشیده میشد به آن ربدوشامبر ِ احتمالن پلیاسترش کِلَش کِلَش صدا میداد و میآمد تا مرغ ِعشقهایش را آب و دانه بدهد و برایشان با لبهای روی هم گرد شدهاش، موسموس کند و با دستهای احتمالن چروکش قفسشان را تکان تکان بدهد و مرغها انگار بخندند و من سر کیف شوم.
یا از این سر کیف شوم یا از اینکه هی فکر کنم به اینکه حالا کدامشان است که دارد میخواند و بگویم چه خوب که برای هم میخوانند و هیچ خسته نمیشوند.
گاهی که صدایشان را گم میکردم، دلم میخواست، پرده را کنار بزنم و هی بترسم که او با آن ربدوشامبر سیاه و قرمزش جلویم ظاهر شود و اینبار یا زل بزند به شانههای استخوانیام یا خیره شود توی چشمهایم که خستگی خوب مچالهشان کرده.
اینجا آپارتمان کوچکی نیست آدم زیاد دارد. آدمهایی که میآیند و میروند، بیآنکه توی حمام، روبهروی آینه، بزنند زیر آواز تا جفتشان سر کیف بیاید و با خنده داد بزند" هی آرومتر؛ آبرومون رفت تو ساختمون ". ولی این دو مرغ عشق همیشه میخوانند. آن یکی برای این و این یکی برای آن و هر دو برای او و هر دو برای من.
شاید آن طرف پشت ِپردهی پنجرهی من، پنجرهی او پرده نداشته، مثل قبل و او شاید مثل من نشسته باشد روی صندلی و مثل من لیوانش را دودستی چسبیده بوده باشد و مست صدای آنها، بخار چاییاش خسته و دیگر بلند نشده باشد.
گاهی فکر میکردم او چند سالش باید باشد و میدیدم که از چهرهاش هیچی به یاد ندارم. بینتیجه رهایش میکردم و فکر میکردم به عمر خودم که همینجور آمده بود و آمده بود و حالا داشت میرفت. و فکر میکردم به رشتههای سفید ِنازکی که دیر یا زود سه تا در میان یا شایدم دو تا در میان بین موهایم تاب خواهند خورد. رشتههایی که آرام آرام جایشان را میدهند به رشتههای سیاهی که دوتا در میان و یا شایدم سه تا درمیان بینشان تاب خورده باشد.
این آخریها همیشه شب که میشد و میخزیدم زیر پتو، به این فکر میافتادم که فردا، لباسهایم را که عوض کردم. موهایم را که ول کردم روی بازوهایم. لیوان ِچاییام را که گرفتم دستاَم و رفتم نشستم رو صندلی و صدای کِلَش کِلَش حضورش را شنیدم، بلند شوم و پرده را کنار بزنم و بگویم" ببخشید! میشود پرده را کنار بزنم ؟ خودتان که میدانید، آپارتمان من، ضلع شمالی ِساختمان است و بدجور تاریک. یک سال است این جا زیر این نئونهای سفید و بی روح مینشینم. باور کنید دلم دیگر از این همه خاموشی گرفته. گاهی فقط این صدای مرغ عشقهایتان است که دلگرمم میکند. راستی شما شبها چه زود میخوابید ؟ از کجا میدانم ؟ خب شبها آشپزخانهام با نور مهتابی این پستو روشن میشود که خودشان را بزور از لای این پردهی کلفت رد میکنند تا بریزند اینجا."
اما صبح وقتی صدای خسته و گاهی پژمردهاش را میشنیدم که وقتی با مرغهایش حرف میزد، انگار محکم نبود و انگار حوصله نداشت، پشیمان میشدم یک هو و فکر میکردم، پرده را که کنار بزنم باز مرا نمیبیند؛ انگار نمیفهمد که میخواهم حرف بزنم برایش.
بیخیال پس زدن پرده میشدم، اما ساعتها مینشستم تا بیاید و بشنوم که میآید . همینکه میآمد، انگار که مرا میبیند، خودم را جمع میکردم. دستی میکشیدم به موهایم. لباسم را صاف میکردم. لبهایم را میکشیدم تا سرگونههایم جمع شود بالا و چال بیفتد.
روزگاری بود برای خودش. کیفور بودم برای خودم. فکرش را بکنید . هر روز چیزی باشد که وقتی ازپلههای ساختمان بالا میروی به آن فکر کنی تا درهای بستهی همسایههایت آزارت ندهد یا حتی نگاه ِبی روح ِدخترک هفت-هشت سالهای که انگار قرار نیست بایستد تا با لبخند، بگوییاَش" سلام گُلَم. کلاس چندمی حالا؟"
خب طبیعی هم بود که توی این ساختمان سیزده چهارده طبقهی بیست-سی واحدی، کسی جز من نفهمد.
بقیه که نمیدانستند، او مرغ عشق دارد؛ حالا یکی یا دو تا. یا اینکه مرغ عشق تنها نمیشود باشد و اصلن مگر اهل این ساختمان فرق بین مرغ ِعشق و بلبل را میدانند که بفهمند این بشر صبح تا شب دلش را به آن قفس خوش کرده. با آن صدایی که بعد عمری من نفهمیدم سرود است یا تک خوانی.
من هم شانسی فهمیدم والا خیلی مسخره است که هی خوابت نبرد شبها و هی این پهلو آن پهلو بشوی و هی وول بخوری زیر پتو و هی ویرت بگیرد که حرف بزنی برای یکی توی خیالت و هی بگویی بچه که بودی همه از دست حرف زدنهایت ذله شده بودند و همین که زبان باز میکردی میگفتند" این باز موتورش روشن شد." و هی بگویی" یاشار نمیکرد یک شب بنشیند تا برایش یه دل ِسیر حرف بزنی و دلش فقط سکوت میخواست."
روز گار غریبی است بخدا. نمیدانم اصلن چرا باید روزگار اینطوری بچرخد که من عادت کنم به چیزی که نیست. و بعد این نیست همه چیز شود و بیاید بریزد توی دلم و دلم را گرم کند و مرا که عادت کردهام به سرما را یکهو بد عادت کند و بعد پنجره را باز کند تا بوران و سرما یکهو خراب شود روی سرم و من ندانم که چرا هیچ صدایی از توی آپارتمانش نمیآید جز صدای آب و ببینم، ای دل غافل این که مرغ عشق نیست و بلبل است و از همان اول بلبل بوده بدبخت. و چرا کسی نیامد ببیند صدای چی بود که افتاد روی زمین و چرا صدای آب میآید و آهای آقای زمانی خانهاید ؟
خیلی مسخره است که یک چیز ساده، همهی ساختمان را بترساند و هیچکس نفهمد که این وسط یکی نیست، یکی واقعا نیست و چیزی در حال ریختن است و ساختمان را آب برده و کسی نفهمیده.
هر چه داد زدم کسی جواب نداد. خودم را از پنجره بالا کشیدم و رفتم روی پستو. قفس را سرجایش آویزان کردم که بلبلی تشنه گوشهاش کز کرده بود. در را باز کردم ورفتم توی آشپزخانه که روی آب گذاشته شده بود. و شیر آب که نصفه باز بود و سینک پر از ظرف نشسته.
چیز سختی نبود . آب نشت کرده بود تا اتاق ِ واحد زیری تا کچ سقف اش یکی دو روز بعد بریزد روی سر دخترک هفت- هشت ساله ی خانم جوادی و پیشانی اش را چاک بدهد تا پشت ابرو و کسی نفهمیده باشد و آقای زمانی نمیدانیم چرا هنوز پیدایش نیست. یک سال است که منتظریم برگردد. ماهی یکبار جلسه میگذارند که از هم سراغی بگیریم و من قفس بلبلاَش را بیاورم و بگویم" نمیدانم با این بلبل باید چکار کنم. این که مال من نیست و درستش نیست که من نگهش دارم."
داستانی از رامین رادمنش
انجمن داستانی ابهر...
پازل
امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم....
ادامه داستان در ادامه مطلب...
پازل
امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود.
قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند.
به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن !
از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر .
بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود.
آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم.
اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود.
خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند.
آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند .
پازل امروز صبح توی کوچه خدا را دیدم . دو تا چوب زده بود زیر بغلش و داشت لنگ لنگان میگذشت . سرش را انداخته بود پایین . موهای لَخت و بلندش ریخته بود روی صورتش . هر بار که چوب ها را جلو می انداخت موها تکان میخوردند و می توانستم قیافه اش را مثل یک پازل از لای آن ها ببینم. با هر حرکت، صورتش زیر موهای لختش هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتش را ریخته بودند توی چرخ گوشت یا توی یکی از این دستگاه هایی که صفحات سانسور شده ی کتاب ها را می ریزند و چرخ می کنند . اما از پشت همین پازل از چشمهایش نوری بیرون می زد . سنگفرش پیاده رو را سوراخ می کرد و دو تا خط سیاه موازی پشت سرش جا می گذاشت . هیکل لاغر مردنی اش را روی چوب ها انداخته بود و بدون اینکه جلو را نگاه کند پیش می آمد. اصلا توی این دنیا نبود. هر چند هیکلش لاغر و پیزوری بود، ولی چوب ها زیر وزنش خم شده بودند. انگار توی این هیکل مردنی یک دنیا غم و غصه خوابیده بود. قلبم داشت مثل گنجشک می زد . می خواست از قفسه ی سینه ام بزند بیرون . یک لحظه فکر کردم پریده بیرون و دستهایم را دراز کردم که بگیرمش . اما نتوانست بپرد . یعنی زورش به پوست کلفتم نرسید. فاصله مان زیاد نبود . دلم میخواست برگردم .ولی نمی توانستم. پاهایم باختیار خودم نبودند. می ترسیدم چشمم بیفتد توی آن چشم ها و لو بروم . با خودم می گفتم نکند سرش را بالا بیاورد و ته چشمهایش یک نوری باشد . حتما هست . وگرنه چطور آن دو تا خط سیاه موازی را روی پیاده رو می اندازد ؟ می ترسیدم توی چشمهایش نگاه کنم.می ترسیدم چشم هایم را سوراخ کند و برود توی سرم و چیزهایی را ببیند که خودم هم سالها بود ندیده بودم . می ترسیدم بین آن ها چیزی باشد که دخلم را بیاورد . شاید هم خیلی وقت پیش دخلم آمده بود ؟ خیلی وقت بود دخل و خرجم جور در نمی آمد . هر شب قبل از خواب چرتکه می انداختم، اما اژدها میشد و با مارها دست به یکی می کرد و تا دم صبح بدنم را تکه پاره می کردند و می خوردند. به هم رسیدیم . سرم را گرفتم پایین . خودم را تاب دادم که تنه ام به تنه اش نگیرد ، اما دستم خورد به چوب زیر بغلش و ولو شد روی زمین . خواستم به راهم ادامه بدهم که دست استخوانی اش را دراز کرد و با انگشت های لاغرش مچ پایم را گرفت. سرش را بلند کرد و خیره شد توی چشمهایم . خشکم زد . توی چشمهایش هیچ نوری نبود . اصلا چشم نداشت . به جای چشم دو تا حفره ی خالی و سیاه بود که تهش دیده نمی شد.دهانش را بخیه زده بودند . گوشه ی لبش نخ بخیه تاب می خورد . مثل اینکه لبهایش را کج دوخته بودند.طوری که همیشه یکوری بخندد و همه ی دنیا را مسخره کند. صورتش لاغر و استخوانی بود. استخوان گونه هایش از زیر پوست چروکیده اش دیده می شد. حتما سال ها بود هیچ چی نخورده بود . با همان چشم های نداشته اش طوری زل زده بود توی چشمهایم که احساس کردم پس سرم سوراخ شده و هوای مغزم دارد سوت کشان فرار می کند . زیر لب گفتم : خدایا کمکم کن ! از زیر همان لب های دوخته با صدایی گرفته گفت : تو باید کمکم کنی . تو زدی زیر چوبم و زمین خوردم . دستم رو بگیر . بی اختیار نشستم و دستش را گرفتم . آنقدر سرد بود که دستم چسبید به مچ دستش . مثل این بود که به یک قالب یخ دست زده باشم .سرما مثل یک جریان قوی برق از دستهایم گذشت و به مغزم و بعد به قلبم رسید. خون توی بدنم یخ زده بود.با آخرین توانم هر طوری که بود دستم را پس کشیدم . یک تکه از پوست انگشت اشاره ام کنده شد و ماند روی دستش . بلند شدم و با تمام توانم فرار کردم . آدم ها و ماشین ها مثل باد از کنارم رد می شدند. آدم های توی پیاده رو با وحشت از سر راهم کنار می رفتند. همانطور که می دویدم با گوشه ی چشم به شیشه ی مغازه ها نگاه میکردم و می دیدم که مثل سایه پشت سرم می آید. نمی دانم با آن چوب ها چطور این قدر سریع می دوید.چنان سریع چوب ها را جلو می انداخت و خودش را جلو می کشید که انگار اصلا روی زمین نیست و دارد پرواز میکند. باد موهای لخت و چرکش را توی هوا تکان می داد.هنوز لبخند یکوری روی لبهایش بود. آن قدر دویدم که نفسم بند آمد. قلبم داشت منفجر می شد. قفسه ی سینه ام تیر می کشید. عرق از دانه دانه گذشته بود و شر شر از روی بینی ام می چکید. زمین و زمان داشت مثل یک گردباد دور سرم می چرخید. نفس سرد و چندش آورش را پشت سرم احساس میکردم. اصلا نفهمیدم کی و چطور افتادم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مردم جمع شده اند دورم و پچ پچ می کنند. یکی، یک لیوان آب خنک داد دستم. آب را که خوردم حالم جا آمد.دستم را حلقه کردم دور زانوهایم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دور و برم را حسابی نگاه کردم. نبود. خوب که نگاه کردم دیدم جلوی اداره هستم . نمی دانم چطور خودم را به آنجا رسانده بودم. بزحمت بلند شدم و لنگ لنگان از پله های ورودی بالا رفتم. مچ پایم بد تیر می کشید. کارتم را کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. هنوز نفسم جا نیامده بود. فقط دلم می خواست بیفتم روی صندلی ام و چشم هایم را ببندم. بعدش یک چایی می خوردم و میرفتم سراغ کتاب. باید تا صفحه ی صد و بیست را می خواندم و سانسور می کردم. حتما می شد ده پانزده صفحه ای از لا به لای آن در آورد. داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به دو تا خط سیاه موازی روی دیوار طبقه همکف. یکی با خط کج و کوله نوشته بود : این خط ها را بگیر و بیا .بی اختیار پله ها را پایین آمدم و به دنبال خط ها افتادم. همان طور که چشمم به خط های سیاه بود رفتم و رفتم تا رسیدم به در دستشویی . خط ها پایین آمده و رفته بودند زیر در .در را باز کردم. هیچکس توی دستشویی نبود. روی کف دستشویی خط ها را دنبال کردم . روی موزاییک ها رفتند و رفتند تا رسیدند به دیوار . بعد از دیوار بالا رفتند و من هم دنبالشان رفتم.چشمهایم روی آن ها سُر خورد تا اینکه وسط آیینه خط ها تمام شد و به جایش دو تا لکه ی سیاه بزرگ ماند . انگار دیگر نتوانسته بودند بالاتر بروند و مثل دو تا لکه ی خون آن جا جمع شده بودند. آن دو تا لکه ی سیاه توی آیینه درست افتاده بودند روی چشمهایم . موهایم ریخته بود روی صورتم و از پشت آنها قیافه ام مثل یک پازل دیده می شد . تصویر صورتم زیر موهای لختم که تکان می خوردند هزاران بار تکرار می شد. انگار صورتم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت یا یکی از آن دستگاه هایی که با آن ها صفحات سانسور شده ی کتاب ها را چرخ می کنند . رامین رادمنش 7/7/1387