سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس که در آسمان و زمین است، حتی ماهیان دریا، برای جویای دانش آمرزش می طلبند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :11
کل بازدید :10517
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/23
12:14 ص

دو داستان از سمیه (نامیا دهنوی)

پنج دقیقه بعد از سقوط :

مردی روی پهلوی راست دراز کشیده. صورتش سمت خانه ای که تمام شیشه هایش شکسته است. مردی به پهلو دراز کشیده. بدنش تکان می خورد. نگاهش در خانه ای را می کوبد و زبانش بیصدا حرف می زند. کفشهای ورنی واکس خورش توی لباسهای پاره­ شده­اش مثل چشمانش می درخشد. توی کوچه کسی نیست جز مردی آویزان و "او".

صورتم را به سمت دهانش می برم. شاید بشنوم چه می گوید اما هوای نفسش هم پشت همان چشمها گیر کرده. دهانش باز مانده انگار تمام خودش را از دهان خارج می کند حتی...

دستم به سمت پاهایش رفت و دستی دیگر به سمت چشمانش. کفشش را از پایش درآوردم و چشمانش را بستم. اما چشمی دیگر همچنان مرا نگاه می کرد. پسر بچه ای 4، 5 ساله هواپیمایش را محکم گرفته و در آهنی خانه شان را یواشکی می بست. آنچنان محکم آن را گرفته بود که انگار هواپیمایش هر لحظه آماده اوج است.

به سمت مرد بدون کفش آمد و بهت زده ایستاد. خیره به مرد نه چیز دیگری. نگاهش را متوجه کرده بود. رنگی قرمز، نوارهای باریک شاید. شاید این مرد همان مداد رنگی بزرگ قرمز باشد که رنگهایش روی زمین ریخته. نقاشی بزرگی می کشم اما مادر دستهای رنگی­ام را ...

انگشت اشاره اش روی رنگ قرمز کشیده شد. حالا ابروهایش. این هم مویش. موهای خرگوشی و حالا نقاشی دختر تمام شد.

کوتاهتر از آنچه مرد تصورش را می کرد. پشت پنجره نه، زیر آسمان، روی زمین.

 

اطلاعیه

 

توی برگه های زرد مواردی که باعث ناراحتی چند وقت اخیر شده بود نوشتم.

بند اول- صدای پا روی پله ها، دویدن بچه ها ساعت یازده شب، همسایه می گوید بچه ای ندارد، شوهری نداشته که بخواهد بچه ای داشته باشد.

بند دوم- بوی تعفن، پیرمرد مثل همیشه آشغالهایش را بیرون نگذاشته البته این بار بویی مثل گربه مرده یا گوشتی که فاسد شده باشد به مشام می رسد.

بند سوم- لباسها را می شویند وتوی حیاط خلوت پهن می کنند این کار را به تازگی انجام می دهند.

بند چهارم- صدای فریاد کمک ازتلویزیون چند شب پیش، مرا بی خواب کرد. نگاه کردن فیلم های ترسناک با صدای بلند.

بند پنجم- مربوط می شود به طبقه سوم خانم برازنده – حضوریک زن تنها، در یک آپارتمان از نظر من وسایر مردان همسایه درست نیست(همانطور که همیشه به دختر طبقه اول نصیحت می کردم که تنها ماندن حتی با وجود پدر ومادر ولی بی شوهر درست نیست).

موارد را به صورت شکایت در نامه ای خطاب به طبقات دوم وسوم نوشتم و روی دیوار چسباندم. از بند پنجم چند مردی که داخل ساختمان بودند استقبال کردند اما همچنان بوی زباله های پیرمرد فضای درونی آپارتمان را پر کرده بود.

لباسهای خونی را شستم اما حضور تو اینجا خصوصا با آن نوع راه رفتن... .

طبقه اول- دختر روی لبهایش نگین می گذارد . مادرش فارسی نمی داند به ترکی هرشب آشگالها را بیرون می گذارد. پدرش روی صندلی چرخدار،بوی ادرار خانه را برداشته. دختر توی اتاقش ادکلن همیشگی اش را می زند همان بوی ادکلنی که همیشه توی رختخواب طبقه چهارم به مشام می رسد.

طبقه دوم- پیرمرد با صدای بلند تلویزیون ،روزنامه می خواند گوشهایش هیچ وقت سلام را وزبانش علیک را نمی شنود وجواب نمی دهد اما چشمهایش پشت عینکی که با آن مطالعه می کند همه پیز را می شنود وحتی جواب می دهد. توی ظروف چینی غذا می خورد. سیار برگ می کشد وموهایش را می بندد .تیپ اسپرت می زند.اولی به خاطر همسرش که سالهاست عمرش را به قاب عکسی خالی داده. دومی به خاطر زنی که هیچوقت شوهر نداشته وسومی کسی که ازبوی ادکلن ایکس خوشش می آید.

طبقه سوم – زن، لباسها را از توی تراس جمع می کند. دیوارها نازک وسقف با کوچکترین ضربه ای می لرزد.دمپایی ازپایش در می آورد وجوراب به جایش می پوشد.

 او هم دمپایی زنانه می پوشد دستهایش همچنان می لرزد وخون لبش هنوز هم بند نیامده

 پس نگین روی لبهایت کو؟

سمیه(نامیا)دهنوی

 

 

 


  
  

دو داستانک از مصطفی مردانی.

 

به سلطان و به گدا

در ادامه مطلب...

به سلطان

تا نزدیکی های شب، پسرک هنوز تب داشت. دستمال را روی پیشانی اش می گذاشتم و پاشوره می کردم. چشم هایش به شما رفته است. روزی مثل شما نگاه های نافذی خواهد داشت. همه اتاق ها تمیز و مرتب اند؛ همان طور که می خواهید. نام غذاهایی که دوست دارید را به آشپزها داده ام. و گل هایی که دوست دارید را نیز به باغبان ها گفته ام. نامه هایی که موجب آشوبتان می شد و ندادمتان، در کشویی کوچک درون جالباسی است. دیگر نخواندید هم مسئله ای نیست. رفعشان کرده ام. دوستتان دارم؛ همیشه. شاید فردا زنده نباشم. امشب شب هزار و دوم است.

 

به گدا

راستش را بخواهی، امروز برای خریدن کت و شلواری که با رنگ پیراهنم هماهنگ باشد چند ساعت توی خیابان ها می گشتیم. پدرم وارد مغازه می شد، دو لبه کتش را به هم می چسباند و سینه اش را جلو می داد، نگاهی به کت و شلوارهایی که من دیده ام می انداخت و می گفت :« این رنگ دیگه قدیمی شده. باید مثل یه مدیر لباس بپوشی.»

تمام لباس هایم را خودش انتخاب کرد؛ شلوار، پیراهن، کلاه، شال، پالتو و ساعت. و بعد از آن میز کار، صندلی، مهر و حتی روان نویس. ساعت هشت شب است و دلم برای توپ فوتبال تنگ شده. کاش یکی مثل تو بود تا کتم را با او عوض می کردم و هیچ وقت نمی گفتم که مهر پادشاهی را کجا گذاشته ام.  

مصطفی مردانی

 


  
  

پاتوق ادبی با داستانی از تهمینه رستمی، دانشجوی رشته ادبیات داستانی تربیت معلم کرج به روز است. منتظر نقد شما دوست عزیز هستیم.

 

با زنجیر آخری

اصغر با کیس? سیاه روغنی وارد خانه شد. کیس? بزرگ را گذاشت همان‌جا در دالان ورودی. پری پای بساط زنجیرها بود. با تقلا خودش را از زمین بلند کرد، برای شوهرش چای ریخت و دوباره مشغول کار شد. ...

با زنجیر آخری

اصغر با کیس? سیاه روغنی وارد خانه شد. کیس? بزرگ را گذاشت همان‌جا در دالان ورودی. پری پای بساط زنجیرها بود. با تقلا خودش را از زمین بلند کرد، برای شوهرش چای ریخت و دوباره مشغول کار شد. اصغر روبروی پری نشست، دو‌بار محکم با دستش به قالی کوبید تا پری نگاهش کند. دستش آرام و خسته توی هوا تکان می خورد. از قول صاحب‌کار اشاره می کرد که محرم تمام نشده باید شصت تا گونی دیگر تحویل بدهند. اول روی لب‌هایش سبیل کلفتی کشید، بعد دو تا به سینه‌اش زد و چند بار انگشت‌‌های بازش را به زن نشان داد، بعد کف دست‌هایش را دو بار مانند کسی که کاری را تمام می کند به هم کوبید. زن همان‌طور که حلقه‌ها را در هم فرو می کرد و دهانشان را می بست، به علامت فهمیدن، سر تکان می‌داد. اصغر نشان داد که صاحب‌کار گفته این اواخر زنجیرها را سست می‌بندید، سرشان را خوب به هم نمی‌آورید. چایش را کشید بالا و خودش را کشاند سمت بساط؛ یک زنجیر برداشت، در زنجیر دیگری فرو کرد و سرش را قرص بست. پری دستش را سریع گذاشت روی شکم بادکرده‌اش و چشم‌هایش را بست. مرد بلند نفس کشید و فکر ‌کرد به پسرش که یا باید نمی‌شنید یا حرف زدنش می‌شد اسباب مسخره کردن بچه‌های مردم. به پری نگاه کرد و با دست ادای تعزیه‌خوان‌ها و عباس آقا را در آورد، به خودش اشاره کرد سوار اسب بود و کلاهی روی سرش.اصغر به شکم زن اشاره کرد بعد دو دستش را بالا کرد و چیزی زیر لب خواند. زن شکمش را آرام مالید. دو تا لک? سیاه روی استکان خودنمایی می کردند.

 

  زن‌ها با کتری، آب داغ می‌آوردند و می‌ریختند روی یخ و برف های کوچه. پری چادرش را توی دهنش می خیساند. اسماعیل را پتوپیچ بغلش گرفته بود و آورده بود جلوی هیئت. مردها زنجیرزنان می‌آمدند. صدای طبل پیچیده بود توی گوش اسماعیل و مبهوت گریه می کرد. عباس آقا گوسفند را آب داد و محکم کوبیدش به زمین. چاقو را دو سه بار روی گردن گوسفند مالید و خون گرم ریخت روی برف‌های کنار خیابان. پری انگشتش را زد به خون و خط عمود و نرمی مالید به پیشانی اسماعیل. اسماعیل را -که هنوز داشت زار می زد- سپرد به دود سفید سپنج‌ها. اصغر، زن قدبلند و نحیفش را بین زن‌ها پیدا کرد و محکم‌تر زنجیر زد.

 ه اصغر گفته بودند با این گیر زبانش اگر بخواهد بخواند، روز قتلی می‌شود بساط خند? خلق؛ اگر می خواهد نذر پسرش را ادا کند، باید چادر عربی بپوشد و روی صورتش پارچ? سیاه بیاندازد و بیاید وسط میدان با چند تا پسر بچ? دیگر که چادر سر کردند شیون کند و بر سر بکوبد. اصغر هم با ذوق قبول کرده بود.عباس آقا سبیلش را روغن زده بود و خوب تابانده بود و روی اسب یال قرمز می‌تازید. کسی نشسته بود گوش? میدان و نی می‌زد. تعزیه‌چی‌ها با پوتین این طرف و آن طرف می‌رفتند و گل شتک زده بود روی لباس‌های سبز و قرمزشان. اسماعیل چسبیده بود به چادر سیاه پری که صورتش را گرفته بود و هم صدا با زن‌های دیگر گریه می کرد.اصغر چادر عربی گشادی پوشیده بود و بچه‌ها را این سو و آن سو می‌کشاند. اسماعیل زل زده بود به پدرش و تند نفس می‌کشید. کفش‌های اصغر در گل مانده بود. چند سرباز که شمشیر دستشان بود مدام دنبالش می‌دویدند. اسماعیل دو بار چادر مادرش را کشید. پری گرم گریه بود. با پایش کوبید به پای پری. پری از گوش? چادر نگاهش کرد. اسماعیل با دست برای پدرش چادر کشید و انگشتش را مانند شمشیر از بیخ گلویش گذراند. پری بی‌اعتنا با چادر بینی‌اش را پاک کرد و چشم دوخت به میدان. دو تا زن دست‌های زن عباس آقا را گرفته بودند که غش نکند. عباس آقا آتش آورد و خیم? وسط میدان را سوزاند. زن‌ها شیون می‌کردند و شان? مرد‌ها تکان می‌خورد. اصغر هنوز داشت کتک می‌خورد که عباس آقا دهان? اسب را کشید سمت او. اسماعیل دوید وسط میدان. تا پری به خودش بیاید اسماعیل افتاده بود زیر سم اسب عباس آقا. پری دوید دنبالش که پر چادرش گرفت به آتش خیمه‌ها. زن‌ها جیغ می‌زدند و بر سرشان می‌کوبیدند. هنوز گوش? میدان نی می‌زدند. اصغر از زیر چادر دید که مرد‌‌ها به زنی گوش? میدان حمله کردند. مرد‌ها با زنجیر‌های دستشان می‌کوبیدند به آتش‌ کمر پری. دوید سمت پری که آتش دامنش را خفه کرده بودند. روی زمین افتاده بود و چادر چسبیده بود به دست‌هایش. بوی موهای سوخت? پری می‌‌آمد. اسماعیل با یک لایه گل روی صورتش زار می‌زد. پری نشسته بود روی گل‌ها و اصغر و مرد‌ها دور پری را گرفته بودند. صداهای گنگی از گلوی پری درآمد و صدای "یا ابوالفضل" جمعیت بلند شد.

 

تهمینه رستمی

http://dasta.persianblog.ir

 


89/11/19::: 5:25 ع
نظر()
  
  

داستانی از خانم زهرا عزیزی

عضو انجمن داستان ابهر...

وارد اتوبان شده بودیم که شیشه های ماشین را بالا کشیدیم ،مینا کولر را روشن کرد و صدای بسطامی را که در سکوت گوش می دادیم بلند تر کرد .آواز دلنشینش جوری وجودت را تسخیر می کرد که برای توصیف صدایش بی اختیار یاد واژه ی معجزه می افتادی...

ادامه داستان در ادامه مطلب...

وارد اتوبان شده بودیم که شیشه های ماشین را بالا کشیدیم ،مینا کولر را روشن کرد و صدای بسطامی را که در سکوت گوش می دادیم بلند تر کرد .آواز دلنشینش جوری وجودت را تسخیر می کرد که برای توصیف صدایش بی اختیار یاد واژه ی معجزه می افتادی. مینا عاشق سرعت بود و از وقتی پدرش به عنوان هدیه ی فارغ التحصیلی برایش ماشین خریده بود ما زود به زود دور هم جمع می شدیم، سارا کنار مینا و جلو نشسته بود من ومریم هم پشت بودیم .همه ما چهار نفر را مثل دانه های متصل زنجیر میشناختند مینا بعد از اتمام آواز بسطامی چند آهنگ را پس و پیش کرد و بعد از پیدا کردن یک آهنگ شاد شروع کرد به بشکن زدن،همگی با خواننده همراهی کردن و ترانه را خواندیم بعد از کلی شوخی و خنده وقتی خواندن ترانه تمام شد گفتم : بچه ها من یه حس غریبی دارم بعد از اینکه نوشتن رمانم تموم شده یه جورایی انگار دیگه کاری تو این دنیا ندارم نقاط اتصالم به زمین جدا شده . سارا به سمت آن چرخید :تو دیگه رسالتت در زمین به پایان رسیده فکر کنم دیگه وقت مردنت باشه یک اخم ساختگی کردم و گفتم:من بمیرم که شما از دوری و نداشتنم دق می کنید -ببخشید دیگه کاری از دستمون بر نمیاد در عوض قول می دیم که هر پنج شنبه برات گل بیاریم گلابم میاریم هر سه دستهاشان را روی هم گذاشتن و قول دادندو بعد زدند زیر خنده من هم خندیدم شیشه ی نزدیک به خودم را پائین کشیدم و گفتم:یه قول دیگه هم بدید ،اون دنیا زیاد منومعطل نکنید مطمئنا فرشته ها و پری ها چپ و راست می خوان سوال کنن اون سه تای دیگه کجان شما چهار نفر که همیشه با هم بودید. باز همگی قول دادند و مینا در حالی که می خندید از خودروی جلویی سبقت گرفت و می خواست برای بار دوم هم سبقت بگیرد که یکدفعه مثل انفجار یک بمب و به اندازه ی چشم بر هم زدن با ماشین جلویی برخورد کرد و انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که من حتی نتوانستم جیغ بزنم فقط نگاه می کردم که چطور وسط اتوبان چپ کردیم و چون شیشه ی سمتی که من نشسته بودم پائین بود انگار از پنجره به بیرون هل داده شدم و به پشت روی زمین افتادم یک لحظه تمام بدنم درد گرفت ولی بلافاصله نگاهم به دوستانم افتاد بلند شدم و ایستادم باور نمی کردم که آنها غرق در خون و در مقابل من در حال مرگ باشند چند دقیقه بیشتر از قولی که داده بودند نمی گذشت.قرار بود من بعد از مرگم منتظرشان باشم نه شاهد مرگشان ،خودم را از پنجره بیرون کشیدم باید کاری انجام می دادم مردم دورمان جمع شدند و من فریاد می زدم که به اورژانس زنگ بزنید ،چند دقیقه بعد اورژانس رسید تمام حواسم به دوستانم بود که از ماشین بیرونشان آوردند و تا شنیدم که گفتند :"زنده اند با دقت بیاریدشون بیرون"در حالی که همان جا ایستاده بودم یک لحظه انگار که قدرت دیدن همه جا را با هم و یک جا داشته باشم خودم را دیدم که سمت دیگر ماشین روی آسفالت افتاده بودم و خون از زیر سرم روی زمین جاری بود یک نفر گفت:"اما متاسفانه این یکی تموم کرده فکر کنم به خاطر اینکه شیشه پائین بوده پرت شده بیرون"

زهرا عزیزی

 


  
  
 
شروع...
3739 سال پیش درست در همین جایی که امروز محل خانه ی ماست، جنگل انبوهی بود پر از درختان بلند که پرندگان زیادی بر روی شاخه هایشان لانه داشتند. همه چیز آن زمان با امروز فرق می کرد. دیگر از آن انبوه درختان بلند خبری نیست. خصوصاً آن دو درخت بسیار بلندی که کلاغ هایی بر آن لانه کرده بودند و حالا دیگر شده است قسمتی از حیاط خانه ی ما.
بر روی یکی از شاخه های درختی که اندکی بلند تر بود جوجه کلاغ هایی به دنیا آمده بودند. و انتظار مادر شان را می کشیدند که برای شان غذا بیاورد. اسم یکی از این جوجه کلاغ ها «پِدرا» بود. پسری بازیگوش و زرنگ که دائما در فکر یادگیری و گشت و گذار و بازیگوشی بود. و این خصلت را همیشه حتی زمانی که بزرگ شده بود با خودش به همراه داشت. همین بود که همه ی جوجه کلاغ ها دوست اش داشتند. هر بار که می گفت که به گردش برویم یا فلان بازی را بکنیم همه با او همراه می شدند و با هم به جاهای دور جنگل می رفتند و بازی می کردند.
روز ها گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند. هر کدام دوست داشت که به آرزویش برسد. «پدرا» هم دوست داشت که تا جاهای دور جنگل پرواز کند و چیز های جدیدی یاد بگیرد. همیشه دوست داشت که به پیش "کاپا" برود تا او برایش از خاطرات شیرین جنگل سیاه تعریف کند. و کاپا هم همیشه با حوصله ی بسیار از تجربیات خود برای او تعریف می کرد و او غرق لذت می شد. تا اینکه روزی از روز ها که آفتاب تازه طلوع کرده بود پدرا به پیش کاپا که با تجربه ترین کلاغ دسته شان بود، رفت و گفت:
«می خواهم به جنگل سیاه بروم. یک خواهشی از شما دارم. از شما می خواهم یک بار دیگر مسیر رفتن به آنجا را برایم بگویید
کاپا که دیگر بسیار پیر شده بود بر روی تخته سنگی درست در مکان همین میز تحریر نشسته بود و به دقت به حرف های آن کلاغ جوان گوش می داد و می دانست که در ذهن او چه می گذرد. و برایش توضیح داد که می دانم که دوست داری که به جنگل سیاه بروی و تجربه های زیادی کسب کنی. همه می دانند که آنجا پر از غذا و راحتی است. اما باید مراقب باشی. من به تو نشانه ی لانه ی جغد دانا را می دهم. همانطور که می دانی او از بهترین دوستان من است. و بچه های فراوانی هم دارد. 
پدرا گفت: می دانم. او بسیار مهربان است. و می دانم که آنجا هم پر از پرنده های رنگارنگ است و غذا در آنجا زیاد است و می شود راحت زندگی کرد. 
درست است. تو می توانی بسیاری از چیز ها را از او یاد بگیری. ولی یادت باشد، باید مواظب باشی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی از دره ی سیاه غذا های خوشمزه تهیه کنی. او به تو یاد می دهد که چطور می توانی کار هایی بکنی که دیگران نمی توانند بکنند. اما باید مراقب باشی. و نشانی را از جغد دانا گرفت. و از او تشکر کرد و بال زد و به سوی لانه شان پرواز کرد. در همین حین از آن پایین کاپای پیر، پرسید: راستی، جفت ات کجاست؟
در بین راه سوال را شنید و لحظه ای بر سر شاخه ای نشست و گفت: من هنوز جفت ندارم، و پرواز کرد و همینطور از زمین فاصله گرفت و به سمت تخته سنگ بزرگ رفت و بال های قوی اش را گشود و بر روی بادی که از کنار شکاف صخره می وزید خود را اندکی در هوا معلق نگاه داشت و سپس باز اوج گرفت و دوری در آسمان زد و سرانجام بازگشت و بر روی شاخه ای در کنار لانه شان آرام گرفت ولی هنوز نگاه اش به اعماق جنگل بود.
و پدرا رفت. رفت که مدتی را در پی کسب تجربه باشد. و در پی رفاه. در پی غذا های لذیذ. در پی تماشای پرندگان زیبا. پرواز می کرد و فرود می آمد و باز اوج می گرفت و نور امید و برق شگفتی های پر از شوری که در پیشاپیش اش بود، در چشمان اش دیده می شد. سه شبانه روز طول کشید که به دره ی سیاه رسید. بهار بود و سرسبزی و سرور و درختان پر شاخ و برگ در هم تنیده ای که زیر شان دائم سایه بود. و بعد از استراحت کردن برای در کردن خستگی، به نزد جغد دانا رفت.
جنگل انبوه و پرندگان فراوان و راحتی و تجربه های زیاد و دوستان متعدد و از همه مهم تر علاقه ی بیش از حدی که جغد دانا به او پیدا کرده بود. و سلامتی بال ها و اشتیاق دیگران نسبت به او و به دست آوردن هواخواهان بسیار در میان اطرافیان. خودش به خوبی این میل و دلبستگی دیگران را به خود احساس می کرد. اما همیشه به فکر برگشت بود. یا حداقل اینطور ادعا می کرد. 
...................
پاییز داشت از راه می رسید.
هوا رو به سردی نهاده بود و برگ ها رو به زردی. و او شاد کام بود از این تجربه های مفید و از آن غذا های لذیذ و از پرواز هایی که عمری آرزویش را داشت. و حالا وقت استراحت است. همه با هم قرار گذاشته بودند که برای تفریح به کوهستان کبک بروند و از او نیز بسیار خواهش کردند که با آنها به آن طرف دره ی سیاه برود. اما او جواب داد که ای جغد دانا، من باید برگردم. و اندکی به فکر فرو رفت و باز سراش را بالا آورد و گفت، من باید برگردم.
و خداحافظی کردند و هر کس به سمتی رفت. یکی به سمت لانه. و دیگران به سمت آن سوی دره ی سیاه.
از هر شاخه ای که به شاخه ی دیگر می پرید بیشتر به یاد لانه اش می افتاد. و هرگاه که اوج می گرفت بیشتر احساس دلتنگی می کرد. و به شوق دیدار دوباره دوستان، پیوسته پرواز می کرد. به یاد آن آرزو هایی که روزی برسد که بتواند به سوی لانه اش اش بازگردد در حالی که چیز های زیادی را آموخته و برای خودش کسی شده و حالا می تواند کاری بکند و وفور غذا و احترام اطرافیان.
نیمی از خورشید درخشان در پشت یال کوهی پنهان شده بود. روشنی داشت رخت بر می بست و غروب آهسته آهسته از راه می رسید. و نسیم ملایمی می وزید. به یاد مادرش و به یاد آن روزی که بر روی شاخه ای در کنار لانه شان نشسته بود افتاد:
مادرش از جشن کوچکی برمی گشت. تا پدرا را دید، به آرامی بال زد و آمد در کنار اش نشست. اما چیزی نگفت. و دور تر رفت و خودش را مشغول بازسازی لانه کرد. ولی طاقت نیاورد و گفت پسرم، من تو را خوب می شناسم، می دانم که به آینده ها فکر می کنی، اما به من نگاه کن، که با تو حرف دارم.
بازیگوشی را رها کن.
"پریا" را که می شناسی. امروز با مادرش صحبت کردم. و به صورت صمیمانه ادامه داد: می خوای برات بریم خواستگاری؟ من می دونم که پریا از تو خوشش می آد. مگه پسرم چه عیبی داره. بال هایی به این قشنگی. خیلی جوون. خیلی هم قوی. پر های سیاه دمت از همه کشیده تره. گوشِت با منه؟ من خیلی چیز های دیگه رو هم می دونم. می دونم که تو همیشه به فکرش بودی. که اینبار پدرا برگشت و باز هم با آن نگاه های پر از آرزویش به مادرش نگاه کرد. ولی مادر ادامه داد: من می دونم که از همون وقتی که پرواز کردن یاد گرفته بودی همیشه دوست داشتی دنبال او پرواز کنی. با او بازی کنی. به او نشان دهی که از همه شجاع تری. برای همین بود که مرتب می رفتید جنگل...، درست نمی گم؟
نور گرمابخش آفتاب فروزان رفته بود و سوزش باد سردی را در گوش اش احساس می کرد. مجبور شد که دیگر فرود بیاید و اندکی استراحت کند. به منتهی الیه شاخه ی پناه برد. اما در چهره اش نشانی از خستگی یافت نمی شد. او به این کار عادت داشت. به اینکه نگذارد احساسات درونی اش تاثیری در ظاهر اش بگذارد. درست مانند همان زمانی که در جواب مادرش آرام نگاه اش را به سوی دره ی سیاه بازگردانده بود و با اشتیاق هرچه تمام تر به ماجراجویی ها و غذا های فراوان و جنگل های پر از پرنده فکر می کرد. که اینبار مادر از او خواست که حداقل بیا و مرا در باز سازی این لانه کمک کن. می دانی که چند روز دیگر قرار است پرندگان دشت به اینجا بیایند. حتی می گویند شاید بیشتر از پارسال. می دانی که عمو هایت نیز خواهند آمد. حتماً فکر می کنند که این گوشه ی دشت آرام تر و بی خطر تر است. در هر صورت بهتر است بروی و خانه ی آنها را هم مرمت کنی. 
و به خواب رفت.
و سپیده ی صبح دمید. چقدر خسته بود. اما خستگی چه معنا دارد. باید زودتر برگردم. و رفت و به سرعت غذا تهیه کرد و از اینکه توانسته بود به این سرعت خودش را سیر کند بسیار خوشحال شده بود. و ناگهان پرواز کرد و بال های قدرتمند اش را چنان باز و بسته می کرد که گویی تیزرو ترین کلاغ تمام بیشه های آن سرزمین است. هر گاه به یاد گذشته می افتاد، هیچ گاه زمانی را نمی یافت که احساس خستگی مفرطی کرده باشد. حتی آن زمانی که لانه های خودشان و یا دیگران را مرمت می کرد. مثلاً یکی از آن روز ها که بر سر لانه ی یکی از عمو ها کار می کرد، کسی به او گفت که چطور است که اول خانه ی عمویت را مرمت می‌کنی؟ و او پاسخ داد که امروز صبح لانه ی خودمان را مرمت کردم و کارش تمام شد و حالا وقت این رسیده. و آن آفرینی که شنید هیچ گاه از خاطرش پاک نمی شد.
تمام روز را پرواز کرد. تا اینکه خورشید باز در حاشیه ی آسمان قرار گرفت. که احساس کرد موجودی خبیث دارد درست در پشت سر اش پرواز می کند. سعی کرد که سریعتر پرواز کند و بنابراین ناگهان به خودش تابی داد و بال هایش را بست و چرخی زد و پشت اش را نگاه کرد، اما هیچ صیادی را ندید. و کمی آهسته تر رفت. و جنگل انبوه که خبر پاییز نیز به آنجا رسیده بود، در پیش رویش ظاهر شد. کمی اوج گرفت. ولی انگار همچنان صدایی به گوش اش می رسید. صدای پچ پچ های موذیانه ی باد بود. نزدیک به درختان پرواز می کرد تا هر گاه اگر عقابی قصد شکار او را داشت بتواند در لا به لای برگ های زرد خودش را پنهان سازد. سعی می کرد که ترس اش را بپوشاند تا بتواند از بین درختان بیرون برود. و همین کار را هم کرد. و باز مقداری اوج گرفت. نه. هیچ عقابی او را تعقیب نمی کرد. بسیاری می دانند که اینجا هیچ پرنده ی شکاری ای ندارد. و خیال اش آرام شده بود. ولی باز جانب احتیاط را رعایت می کرد و زیاد از درختان فاصله نمی گرفت. و سعی می کرد که همیشه در دل مه غلیظ دره ی تاریک، خودش را مخفی کند. تا اینکه برکه ای را دید. فرود آمد. و آبی نوشید. و به انتهای جوی جاری شده از چشمه نگاه کرد که به دره ی کوچکی ختم می شد و تنه ی افتاده ی درختی که دره را پوشانده بود و راهی برای عبور حیوانات جنگل شده بود. و باز بال اش را گشود که پرواز کند، یک بال زد و خودش را از زمین کند، ولی به محض برخاستن دوباره صدایی شنید. باز همان صدا. تصور کرد که چیزی دارد به او می خندد. بلافاصله در آن طرف نهر فرود آمد و برگشت و نگاه کرد. نفس نفس می زد. کسی در پشت سر اش نبود. به اطراف نگاه کرد. چشمان اش را به سرعت به این سو آن سو می چرخاند. اما این ها همه نشانه ی خستگی است. و آرام بال اش را باز کرد و از بالای درختان گذشت. 
او خسته شده بود. از اینکه پیاپی پرواز کرده بود. اما چیزی در دلش اش به او می گفت که هر چه زودتر بازگرد. و برای همین به پرواز اش ادامه داد و اگر همینطور ادامه می داد برای فردا غروب می رسید. یعنی درست یک روز دیگر. 
و شب شد. 
در یک بلندی به زیر تخته سنگی رفت و اینبار دیگر باور اش شد که دیگر خسته شده. باید استراحت می کرد. اما نه. باید حرکت کنم. تنهایی آزار اش می داد. و دیگر نزد خودش اعتراف کرده بود که طعم خستگی را دیگر درک کرده. اما همچنان از چیزی نمی ترسید. و در گوشه ای بر سبزه ای تکیه داد و به فکر فرو رفت و خاطرات اش را بی اختیار مرور می کرد.
این حرف ها را چندی بود که از اطرافیانش می شنید. پریا دختر خوبی است. و به یاد حرف های مادرش. من خیلی چیز ها را می دانم. تو سال هاست که او را دوست داری. دلت می خواهد که به او برسی. همیشه در خیال هایت آرزو داشتی که روزی برسد که همه ی شرایط را داشته باشی و او عاشق ات شود. اما همین حالا، او به تو علاقه دارد. 
احساس. من نسبت به او احساسی ندارم. احساسم در خواب رفته. و به خواب فرو رفت. 
نیمه های شب بود یا نزدیک های صبح که از خواب بیدار شد. هنوز سپیده نزده است. باید چیزی بخورم. و غذایی تهیه کرد. و در همان مه غلیظ و نور بسیار کم شب بال هایش را باز و بسته کرد و آماده ی حرکت شد. همه جا تاریک بود و زوزه ی گرگی از دور شنیده می شد. پرواز کرد و تنها صدایی که در دشت پیچیده بود، اما نه ...، کسی از پشت سرش پرواز می کرد. بی شک یک شاهین است. فرود آمد. و به پشت درختی پناه برد. نفس اش به شماره افتاده بود. همانطور که به خوبی می دانست خودش را مخفی ساخت. کسی به او داشت می خندید. به لا به لای درختان تاریک نگاه کرد. باز هم همان صدا. انگار از دل جنگل و درون آن شاخ و برگ ها کسی دارد به او می خندد. ترسیده بود. این صدای پرواز سریع شاهین بود. حتماً اینجا خانه داشته. و اینبار دیگر ترسیده بود.
و پرواز کرد و بال زد و بال زد و از آنجا خارج شد. دیگر سپیده ی صبح دمیده است و احساس می کرد که بوی لانه را دیگر می شنود. و شاداب تر از همیشه سرعتی بر سرعتی می افزود و با شوری هر چه تمام تر به این فکر می کرد که در لحظه ی ورودش چه شادی بی انتهایی و چه صحنه ی شورانگیزی خواهد دید.
ظهر شد و دیگر راهی نمانده بود. و بر خلاف همیشه که دوست داشت که در ظهر یک روز آفتابی برگردد، اما نشد. و او سعی خودش را کرده بود. توانسته بود آنچنان سریع پرواز کند که حتی نیم روزی را زود تر برسد و برای ظهر خودش را برساند. اما آفتابی در کار نبود. ابر پایین بود و همه جا را نور کم و سوزش و سرما فراگرفته بود که دیگر صفات این فصل است. 
لانه شان را می شناخت. بر سر شاخه ای نشست که تنها سه درخت تا لانه شان فاصله داشت. حتی درخت کناری شان را هم می شد دید. لانه ی پریا. و تا چشم اش به کلاغی خورد بی اختیار پرواز کرد و در حالی که اینبار نتوانسته بود جلوی احساس اش را بگیرد، چشمان اش پر از اشک شده بود. 
بسیار خسته بود ولی پر از شوق دیدار. لحظه ای ایستاد. درست در فاصله ی یک درخت با آن لانه ها. چقدر اینجا تغییر کرده. آن لانه های جدید چیست. حتماً دسته های دیگری هم آمده اند.
لحظه ای زن عمویش را دید که از کنار لانه خودشان گذشت و در مسیری به آن سوی درختان پرواز کرد. می خواست جلو برود و خوش آمد بگوید که مکث کرد. درخت ها را دید که تعدادی لانه های جدید بر آن اضافه شده. به نشان خوشحالی نزد خودش چند بار منقار قوی اش را باز و بسته کرد و از دیدن دور هم بودن های بیشتر همسایگان خوشنود بود. و به این فکر می کرد که در گذشته هم ما چندان کم تعداد نبودیم. ولی چرا اینجا اینقدر ساکت است.
و به اطراف نگاهی انداخت و جلو رفت و به این فکر می کرد که چقدر زمان زود می گذرد. بر شاخه ی کنار لانه شان نشست. که ناگهان دسته ای از کلاغ ها که تعداد شان شش بود را دید که از لا به لای شاخ و برگ ها پیدایشان شده بود. یکی از آنها که از همه جوان تر بود اندکی آشنا به نظر رسید. و آن کلاغ جوان نیز او را شناخت. از آن ها جدا شد و جلو آمد و سلام گفت، من شما را می شناسم، شما پسر عموی "کیوا" هستید، درست نمی گویم؟ بله. من تازه آمده ام. چه خوب، ولی کاش زودتر می آمدید. حیف شد. مراسم «قارقارکنون» همین حالا تمام شد و همه رفتند که در کنار صخره ی بزرگ آنها را بدرقه کنند. آنها ...؟
به وقوع پیوستن شوم ترین احتمالی که نباید به وقوع می پیوست. 
و کلاغ جوان پرواز کرد و همه رفتند. او تنها ماند بر سر شاخه ای که بسیاری از برگ هایش ریخته بود. باد ملایمی از سمتی می آمد و بین شاخه ها می چرخید و از کنار درختان آن سمت به میان جنگل می رفت. به سمت صخره ی بزرگ.
می خواست که پرواز کوچکی بکند و دوری بزند و دوباره برگردد و بر سر همین شاخه بنشیند. اما تمایلی را در دلش نیافت. بار دیگر به خانه ی جدید پریا نگاه کرد و روزی را به یاد آورد که از کنار لانه شان گذشته بود و حتی چند بار در بازسازی لانه شان به آنها کمک کرده بود ولی پاسخ تمام آن نگاه ها را به سردی داده بود و سریع می گذشت.
سرما و سوزش باد اندکی بیشتر شده بود. و حتی بارانی داشت ذره ذره می بارید. به بوته های پایین درخت نگاه کرد. اندک برفی هنوز از چند روز قبل باقی مانده بود. که ناگهان سعی کرد پنجه هایش را در درخت گیر دهد. با اینکه باد متوقف شده بود، ولی نمی دانست چرا تعادل اش را داشت از دست می داد. اندکی پرواز کرد و خودش را به تنه ی درخت نزدیک کرد و جایی نشست که شاخه اش کلفت تر بود. ناخودآگاه به یاد تنه ی درختی افتاد که بر آبراهی افتاده بود و پلی شده بود برای عبور حیوانات.
خیلی ناراحت شده بود. لحظه ای این فکر به ذهن اش وارد شده بود که برود و لانه ی جدید پریا و کیوا را با نوک زدن های پیاپی به سختی خراب کند. و بعد برود و در بین شاخ و برگ ها... . اما این فکر را رها کرد.
فکر کرد پریا برای خودش است. فکر کرده بود تمام آن حرکات پریا برای خودش است. به یاد مزارع افتاده بود. به یاد جغد پیر و به یاد طریقه های بدست آوردن غذا. و به یاد صدای خنده های موذیانه ای که دیگر از هر سمتی او را احاطه کرده بود. اما نه، این یک صدای دیگر است. صدای پرندگانی است که دارند از آنجا بر می گردند...
و مادر اش او را صدا زد:
"پدرام، پدرام، آهای دانشمند، یادداشت ات تمام نشد؟، زود باش برو دم در، پسر داییِ کیوان منتظره، فکر کنم باید برین کارت عروسی پخش کنید. راستی، ناهارو که خوردی بیرون نرو، مثل اینکه قراره بیان تو حیاط ما داربست وصل کنن." 
پایان.
1388/8/15
....................
حامد26 (حامد احمدی). 
www.hamed26.blogfa.com
....................

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >